31/03/2009





نهم فروردین،29 مارچ
هیتون پارک منچستر
...

غیر منتظره



با دیدن او، تمام اشتهایی که از شب پیش به خوردن اسپاگتی دارم کور می شود؛ چشم هایش بد جوری از حدقه بیرون زده، کم سن و سال است اما درشتی قامتش بیشتر از سی سال نشان می دهد، بشقاب اسپاگتی به دست درست می آید و روبرویم می نشیند، صدای کشیدن پایه های صندلی روی زمین را که می شنوم، بدنم مور مور می شود، نیم نگاهی به او می اندازم، آب دماغش را با سر آستین کتش پاک می کند؛ ترجیح می دهم دیگر نگاهش نکنم؛ سرگرم خوردن می شوم، دقایقی نگذشته که دوباره شنیدن صدای گوش خراش کشیده شدن پایه های فلزی صندلی روی زمین نگاهم را به سوی مرد جوان می کشاند، دومین بشقاب اسپاگتی در دستش است و با سر آستینش آب دماغش را پاک می کند، توی ذوقم خورده، نگاهی به ساعت می کنم، باید سریع به خانه بروم، تا آن جا ده دقیقه بیشتر راه نیست، من و دو نفر دیگر از هم زبان هایم در یک آپارتمان زندگی می کنیم، هر سه برای کار به این جا آمده ایم. راضی ام، خوبی اش به این است که غرولند های پدرم را که چرا بیکارم و این قدر هم سیگار می کشم و همین طور ناله های شبانه مادرم را از پا دردش نمی شنوم. راستش از وقتی که برادر کوچکم رفت زیر قطار و مرد، دیگر طاقت ماندن در آن خانه را نداشتم، از قطار و ایستگاه قطار بدم می آید و چند ماه است که سوار هیچ قطاری نشده ام، درست از وقتی که برادرم رفت زیر قطار، شش ماه پیش؛ باید زودتر بروم، یکی از آن دو نفری که با من زندگی می کند، منظورم " بزیلی" است، می خواهد برای استقبال از برادر زاده اش به ایستگاه قطار برود و به ماشینم نیاز دارد، برادر زاده اش مجوز کار گرفته و به این جا آمده و قرار است مدتی با ما زندگی کند. اسپاگتی ام تمام می شود و بلند می شوم، همین که پایم را از در بیرون می گذارم همان مرد جوانی که چشم هایش از حدقه بیرون زده بود مقابلم سبز می شود. تکه کاغذی را به طرفم می گیرد و با انگلیسی دست و پا شکسته ای از من می پرسد که چطور می تواند به آن نشانی برود، همان موقع متوجه می شوم که او هم مانند من لهستانی است، گویا بیرون رستوران منتظر من ایستاده و حدس زده بود که من هم مانند او از یکی از کشورهای اروپای شرقی آمده ام. خیره شده ام به نشانی آپارتمانم و نام هم اتاقی ام، بزیلی، به لهستانی از او می پرسم این نشانی جایی ست که او می خواهد برود؟ با اطمینان سری تکان می دهد و می گوید، بله. باز از او می پرسم که او برادر زادهٌ بزیلی است؟ با شنیدن اسم بزیلی مشتاقانه سرش را به علامت تاًئید تکان می دهد. نشانی خانه مان در دستم است و همین طور که قدم زنان به سمت ماشینم می روم به او علامت می دهم پشت سرم بیاید. آب بینی اش را با سر آستین کتش پاک می کند، خم می شود و ساک کوچک سیاهی را از روی زمین بر می دارد و به دنبالم راه می افتد

1 comment:

  1. سلام.
    قلمت زیباست!. به زبون خودمونی ایول داری

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو