31/07/2008










STONEHENGE

یک اثر تاریخی مربوط به عصر نو سنگی
که از سه هزار و صد، تا هزار و پانصد قبل از میلاد، در چند دوره ساخته شده است و در "سلز بری پلن" انگلستان بنا شده است؛
در این مکان تاریخی مهم دنیا، تشریفات مذهبی انجام می شده است
سنگ های سترگ با حجم دایره وار نمادی بوده از عالم باطنی و ظاهری آدمی
محققان در یافته اند که هاله ترکیبی سنگ ها قبل و بعد از طلوع وغروب آفتاب تغییر می کند
احتمالاً از این مکان به منظور کارهای رصد خا
نه ای هم استقاده می شده است

Salisbury Plain

29/07/2008




زرد، سرخ، آبی
کلام تو را مرا رنگ کرد
روی موهایم دست کشیدی و برگی از گل برگ شمعدانی گذاشتی میان دفتر خاطراتم
زرد، سرخ، آبی
پیراهن چین دارم را "نفیسه"، به غارت چشمان خود برد
آن روز که همه فریاد می زدند

مرگ بر شاه
کوچه باریکی بود
کرم ها همهً سیب های گلاب کنار دیوار شمالی را خورده بودند

می دانم
بن بست آن کوچه خاطره های تو را ویران می کرد
وقتی آخرین نفس های وفا ریخت روی دامنم
سختی دیوار سیمانی کنار رودخانه و پنجه خونین خشک شده "بهمن"، قلبم را هر روز می کاوید
وقتی می رفتم تا برای مشق های ننوشته ام از بازار، مداد و پاکن بخرم
زرد، سرخ ، آبی

می گذری








خاطرات روزهایی که نجوا می کردی همه آرزوهایت را در کنج اتاق تاریکت، همواره هم نشین لحظه های من است ؛ وقتی مادرت تو را روی صندلی چرخدارت می نشاند و می آوردت کنار در خانه، تا در کوچه هوایی بخوری، لبخند شیرینت را دوست داشتم. با کف دستت در حالی که بی مهابا می خندیدی انارها را می کشیدی دور لب هایت، صورتت اناری شده بود چشم هایت برق می زد، نمی دانم از فرط خنده بود یا مسبب، انارها؛
هنگامی که باد می وزد و دریا تو را می نوازد و باد تو را می فشارد در ساحلی که روزگاری کودکانه هایمان را در شن زارهایش دفن می کردیم، همیشه باز است در آبی اتاق من روبروی خورشیدی که می درخشد و نسیم ملایمی که از سمت دریای" آتلانتیک " می وزد؛ دریای ما آن روزها زیباتر بود، زمانی که بچه بودیم و روی شن های داغ آن می دویدیم تا به ماسه های خیس از آب برسیم و بی پروا جانمان را به آب های سرد و روح بخش "خزر " بسپریم، شن ها، کف پاهایمان را می سوزاند، داغ و تفدیده مثل قلب آهویی که به دام شکارچی افتاده باشد؛


تو آنی، محبوب دقایق شیرین همه آن چه که روزی بودند و در میان این طبیعت زیبا گم شده اند. از کجای این وادی خاکی تو را بیاد بیاورم وقتی در گوشه گوشهً وجودم منزل کرده ای. می بینمت با همان بلوز لی وایز سبزت و شلوار جین مشگی ات در میان پاهای لاغری که راه خود را در میان هزار توی مغزت که هرگز از آن تو نبود گم کرده بودند و من چقدر تلاش کردم تا تو بی مانند باشی در گرما و سرمای این فصولی که آغاز و پایان نداشت؛


سرچشمه همه آن محبت در کلام شیرین تو بود وقتی مادرت را به نام می خواندی و غرق شعفم می کردی. ساده بودم وقتی ندیدم همه روزهای بی تویی را و سفر کردم به جایی که تو را دیگر برای همیشه نداشته باشم. صندلی تو آبی بود مانند همان ماشین کوکی که برای همیشه هم سفر باد شد، باد اگر بگذارد تو همیشه هم سفر او خواهی بود؛

17/07/2008


سهم او یک درخت
با یک آسمان، زمین
سهم من تنها اشتیاق یک رهگذر
در شیب تند یک عبور


---------------------------------------------------------

شهربانو جان، مدیر وبلاگ "زن متولد ماکو"، ممنونم که بیادم بودی و مرا هم به نقل این قصه فرا خواندی، دوستان قصه از این قرار است ؛
وضعیت برق شما چگونه است؟
در این شش سالی که در انگلستان زندگی می کنم دو مرتبه خاموشی داشتیم، دفعه اول مربوط به چند سال گذشته بود، ما در آپارتمان قبلی مان زندگی می کردیم، ظهر بود، پشت کامپیوتر نشسته بودم که دستگاه ناگهان خاموش شد، به فکرم خطور نکرد که ممکن است برق رفته باشد، شک نداشتم که دستگاه سوخته است؛ خم شده بودم و داشتم با سیم ها کلنجار می رفتم که برق آمد، خاموشی، بیشتر از دو یا سه دقیقه طول نکشید؛
خاموشی دیگر زمانی اتفاق افتاد که به این خانه آمده بودیم. سال گذشته، قبل از کریسمس، دوستم عازم سفر بود، یکشنبه بود و آبگرمکن منزلشان ناگهان خراب شده بود؛ این جا روزهای تعطیل اگه سقف خونه تون هم بریزه تعمیر کار پیدا نمی کنید، به هر حال چون عازم سفر بود به منزل ما آمده بود تا دوش بگیرد، هنگامی که در حمام بود ناگهان متوجه شدم برق رفته است، دیوانه شدم، به خودم گفتم الان چه وقت برق رفتن بود، رفتم بالا تا سر و گوشی آب بدهم، خوشبختانه دوستم از زیر دوش بیرون آمده بود اما برق هنوز نیامده بود؛ در همین بین، یکی از همسایه ها در زد و مطمئن شد که برق ما هم رفته است، هنگام رفتن او، سرم را بیرون بردم وخنده ام گرفت، چهرهً همسایه ها دیدنی بود، انگار ترسیده بودند و با تعجب به هم نگاه می کردند، اما من به خاموشی عادت داشتم و مقوله عجیبی برایم نبود! دردسرتان ندهم یک ربع بعد برق ها وصل شد وهمه دوباره در آن یک شنبه سرد بارانی به اتاق های گرم شان برگشتند تا به بازی های کامپیوتری و تلویزیونی شان ادامه دهند ؛
--------------------------------------

...

ولگردها راحتم نمی گذاشتند، یه کم پول داشتم، یه آدم خوب پیدا شد و این بساط رو برام راه انداخت. از اول که این جوری نبودم. بهم آمپول زدن، فلج شدم؛
دستش را می گیرم، خودش را روی زمین می کشد، پاهایش را جمع می کند و با فشار پای راستش روی زمین خودش را به جلو می کشد، یک دستش را به من داده و هنگام راه رفتن، دست دیگرش را مشت کرده و روی زمین می گذارد، چادرش را بسته به کمر و از بس پاهایش را روی زمین کشیده است رنگ جوراب سیاهش زرد شده است، موهایش را از دوطرف گیس کرده و با هر حرکت به جلو، گیس هایش هم با تنه اش به عقب و جلو می روند؛

بیست سالم بود، اول هدایت مرا بیرون کرد، بعد هم غلام رضا. پدرم خان بود و کلی ملک و املاک داشت، هدایت همه رو بالا کشید. پدرم که مرد، هدایت شروع کرد به امر و نهی کردن. منم زیر بار نمی رفتم. یه شب افتاد به جونم و تا می تونست منو زد. صبح فردا هم ساکمو گذاشت دم در و منو از خونه بیرون کرد. چند ماه اول را با عمه ام زندگی کردم اما بعد از یه مدت اونم خیالات به سرش زد که من با شوهرش رو هم ریختم و منو بیرون کرد. بعدش گوشه پارک ها شد خونه ام؛
به چهار راه "گلوبندک" که رسیدیم دستش را از دستم کشید بیرون و گفت: تا همین جا هم خیلی محبت کردی. دستت درد نکنه. برو به کارت برس؛

نگاهی به من انداخت و جعبه های سیگار را یکی پس از دیگری از داخل کیسه ای که دستش بود کشید بیرون و جعبه ها را مرتب و با فاصله گذاشت کنار دیوار؛
...
نامش "بلقیس" بود. می خواهم یک بار دیگر، گیسوانش را شانه کنم و بریزم روی شانه هایش تا هوای جوانی را دوباره نفس بکشد، جوراب هایش را از پایش بیرون بیاورم و با صابون گلنار سبز کنار حوضش آن ها را بشورم و به ساق های خشکیده و نحیفش دست بکشم و روی ناخن های زردش حنا بگذارم، پنداری تمام زخم روزگار در خشونت صدایش جاری بود؛ نگاهش همه فریاد بود و تصویر همهً آن چه که روزگار از او دریغ کرده بود؛




10/07/2008


می توان مهربان تر نگاه کرد؛
تمام خشونت صدای تو در گردی صورتت هاله ای از خود غیرواقعی تو نشانده بود؛
-----------------------------
یک جمله از "گراهام گرین"، نویسنده انگلیسی
.من درهنگام بیداری خواب می بینم نه هنگام خواب

02/07/2008

... فراموشی و عادت نمی شناسد


قفس او زیباست
رنگ دارد
مهربان است
قفس او چند پنجره دارد
جان پناه است
خورشید به آن می تابد و گرم است؛
زیر نور ماه، تکیه به کنج دیوار، می توان کتاب خواند
می توان روی میز خم شد و نامه نوشت، کسی اگر باشد؛
و یا
به آسمان و ابرها و کاج یک سالهً گوشهً باغچه، خیره شد و آواز خواند؛
غروب های بی روح بیرون از قفس
فراموشی و عادت نمی شناسد
دخترک اما
در گوشه این قفس، مدام خاطرات آزادی را از زیر خروار خروار خاک سوخته بیرون می کشد