17/07/2008


سهم او یک درخت
با یک آسمان، زمین
سهم من تنها اشتیاق یک رهگذر
در شیب تند یک عبور


---------------------------------------------------------

شهربانو جان، مدیر وبلاگ "زن متولد ماکو"، ممنونم که بیادم بودی و مرا هم به نقل این قصه فرا خواندی، دوستان قصه از این قرار است ؛
وضعیت برق شما چگونه است؟
در این شش سالی که در انگلستان زندگی می کنم دو مرتبه خاموشی داشتیم، دفعه اول مربوط به چند سال گذشته بود، ما در آپارتمان قبلی مان زندگی می کردیم، ظهر بود، پشت کامپیوتر نشسته بودم که دستگاه ناگهان خاموش شد، به فکرم خطور نکرد که ممکن است برق رفته باشد، شک نداشتم که دستگاه سوخته است؛ خم شده بودم و داشتم با سیم ها کلنجار می رفتم که برق آمد، خاموشی، بیشتر از دو یا سه دقیقه طول نکشید؛
خاموشی دیگر زمانی اتفاق افتاد که به این خانه آمده بودیم. سال گذشته، قبل از کریسمس، دوستم عازم سفر بود، یکشنبه بود و آبگرمکن منزلشان ناگهان خراب شده بود؛ این جا روزهای تعطیل اگه سقف خونه تون هم بریزه تعمیر کار پیدا نمی کنید، به هر حال چون عازم سفر بود به منزل ما آمده بود تا دوش بگیرد، هنگامی که در حمام بود ناگهان متوجه شدم برق رفته است، دیوانه شدم، به خودم گفتم الان چه وقت برق رفتن بود، رفتم بالا تا سر و گوشی آب بدهم، خوشبختانه دوستم از زیر دوش بیرون آمده بود اما برق هنوز نیامده بود؛ در همین بین، یکی از همسایه ها در زد و مطمئن شد که برق ما هم رفته است، هنگام رفتن او، سرم را بیرون بردم وخنده ام گرفت، چهرهً همسایه ها دیدنی بود، انگار ترسیده بودند و با تعجب به هم نگاه می کردند، اما من به خاموشی عادت داشتم و مقوله عجیبی برایم نبود! دردسرتان ندهم یک ربع بعد برق ها وصل شد وهمه دوباره در آن یک شنبه سرد بارانی به اتاق های گرم شان برگشتند تا به بازی های کامپیوتری و تلویزیونی شان ادامه دهند ؛
--------------------------------------

...

ولگردها راحتم نمی گذاشتند، یه کم پول داشتم، یه آدم خوب پیدا شد و این بساط رو برام راه انداخت. از اول که این جوری نبودم. بهم آمپول زدن، فلج شدم؛
دستش را می گیرم، خودش را روی زمین می کشد، پاهایش را جمع می کند و با فشار پای راستش روی زمین خودش را به جلو می کشد، یک دستش را به من داده و هنگام راه رفتن، دست دیگرش را مشت کرده و روی زمین می گذارد، چادرش را بسته به کمر و از بس پاهایش را روی زمین کشیده است رنگ جوراب سیاهش زرد شده است، موهایش را از دوطرف گیس کرده و با هر حرکت به جلو، گیس هایش هم با تنه اش به عقب و جلو می روند؛

بیست سالم بود، اول هدایت مرا بیرون کرد، بعد هم غلام رضا. پدرم خان بود و کلی ملک و املاک داشت، هدایت همه رو بالا کشید. پدرم که مرد، هدایت شروع کرد به امر و نهی کردن. منم زیر بار نمی رفتم. یه شب افتاد به جونم و تا می تونست منو زد. صبح فردا هم ساکمو گذاشت دم در و منو از خونه بیرون کرد. چند ماه اول را با عمه ام زندگی کردم اما بعد از یه مدت اونم خیالات به سرش زد که من با شوهرش رو هم ریختم و منو بیرون کرد. بعدش گوشه پارک ها شد خونه ام؛
به چهار راه "گلوبندک" که رسیدیم دستش را از دستم کشید بیرون و گفت: تا همین جا هم خیلی محبت کردی. دستت درد نکنه. برو به کارت برس؛

نگاهی به من انداخت و جعبه های سیگار را یکی پس از دیگری از داخل کیسه ای که دستش بود کشید بیرون و جعبه ها را مرتب و با فاصله گذاشت کنار دیوار؛
...
نامش "بلقیس" بود. می خواهم یک بار دیگر، گیسوانش را شانه کنم و بریزم روی شانه هایش تا هوای جوانی را دوباره نفس بکشد، جوراب هایش را از پایش بیرون بیاورم و با صابون گلنار سبز کنار حوضش آن ها را بشورم و به ساق های خشکیده و نحیفش دست بکشم و روی ناخن های زردش حنا بگذارم، پنداری تمام زخم روزگار در خشونت صدایش جاری بود؛ نگاهش همه فریاد بود و تصویر همهً آن چه که روزگار از او دریغ کرده بود؛




12 comments:

  1. حميد هامون رفت
    خسرو شكيبايي هم رفت

    ReplyDelete
  2. درود بر فروغ عزیز.عزیزم من هستم و فقط و فقط درگیر زندگی ام.برنامه ای داشتم به جنگلها و نقاط زیبای گیلان.با اینکه گزارش را مدتهاست نوشته ام اما خسته تر از آنم که در وبلاگ قرار بدم... خسته ام ...طاهر

    ReplyDelete
  3. فروغ جان سلام
    به یک بازی دغوت شدی خانم
    شهربانو

    ReplyDelete
  4. .فروغ جان سلام
    من هنوز بلقیس و بلقیس‌ها را دوست
    دارم، این‌که آن‌ها هم مرا دوست
    .می‌دارند را اما نمی‌دانم
    فروغ جان من از زمستان سال 1974 در
    برلین زندگی می‌کنم. در این مدت
    خیلی زیاد اتفاق افتاد که برق
    خودم با علت و بی علت برود ولی
    یادم نمیاد که برق شهر برلین رفته
    باشد، شاید هم رفته باشد و من
    .متوجه آن نشده باشم
    فروغ جان من با نوشته‌های زیبایت
    خیلی وقت است که آشناهستم و همیشه
    .از خواندنشان لذت می‌برم
    .هفته خوبی داشته باشی
    .سعید از برلین

    ReplyDelete
  5. مهتاب جان
    زنده یاد شکیبایی از معدود کسانی بود که همان طور که زندگی می کرد، بازی هم می کرد، خودش بود، همانی که در فیلم هایش می دیدیم؛ اگر حمید هامون ماندگار شد به خاطر این بود که صاحبش، نقش بازی نمی کرد
    مرگ یک درد مشترک است. از دست دادن نیز، این طبیعت زندگی ست! من سال هاست که با مقوله از دست دادن آشنا هستم. این روزها هوای سرم عجیب با این امر سازگاری دارد

    ReplyDelete
  6. جريان خاموشي خيلي جالب بود.

    ReplyDelete
  7. گاهی شک میکنم که تو تینهمه مدت دور بودی.فروغ تو چقدر دوری...و چقدر نزدیک....از همه نزدیکتری به من....

    ReplyDelete
  8. فروغ جان سلام
    خیلی ممنونم عزیزم . دستت درد نکنه
    شهربانو

    ReplyDelete
  9. سلام
    مدتی نبودم. رفته بودم سفر. از اصفهان تا درخت‌های چنار. درخت‌های پلاک‌دار خوانسار. تا چشمه‌های آب‌گرم محلات
    حالا برگشتم و "بلقیس" تو را خواندم حس می‌کنم او را در این سفر هزار بار دیده‌ام
    زیر درخت‌های گردو. کنار کندوهای عسل با لبخند تلخی روی لب‌هاش

    ReplyDelete
  10. سلام خانم. پشت هم پست هاي غمگين. !!! .خاموشي برق كلافه مان كرده. گرما ، گراني، استرس، مغز هنگ كرده و دست به قلم نمي رود. افكارمان كپك زده و زبان به كام چسبيده.

    ReplyDelete
  11. فروغ عزيز هر وقت وب لاگت را باز ميكنم حسوديم ميشه كه تو در انگلستان هستي و من در اين كشور گل و بلبل خراب شده.
    مطلب جديدي نوشته ام كه نيازمند كامنت تو هم روي وب لاگ هم روي لينك راديو فردا هستم....

    ReplyDelete
  12. خلاصه ای از یک زندگی...هر کدام از ما کوله بار تراژدیهای خودمان را بر دوش میکشیم...اینهم یه نمونه اش بود که تو توصیف کردی اما خیلی خلاصه...انگار بخواهی دن آرام را در سه پاراگراف توضیح بدهی...یا هو

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو