30/10/2007

تو همیشه افشان بودی مانند موهایت



دیگر موهایت را افشان نمی کنی وقتی باد می آید؟
سال های اول که آمده بودی انگلیس می گفتی آدم باید درس بخواند شخصیتش را حفظ کند و تن به هر کاری ندهد، می گفتی تمام آرزویت این است که روزی در یکی از بزرگترین کمپانی های انگلیسی کار کنی، منتظر بودی تا اقامتت را بگیری و به دانشگاه بروی، آن سال ها تمام تلاشت این بود که با انگلیسی ها دوست شوی، دوست داشتی آن ها تو را به خانه شان دعوت کنند، می خواستی بدانی چگونه غذا می خورند و چه چیزی می خورند؟ چگونه حرف می زنند و چه می پوشند، برای بچه هایشان در هر کریسمس گران ترین عروسک ها را می خریدی تا بهترین دوست خارجی آن ها به حساب بیایی، شرابشان چه رنگی داشت هاله، وقتی کنار همه خوشامد گویی ها تو را رها کردند تا کمی آن سوتر از خانه شان مقابل در همان خانه ای که برای نخستین بار دستت را در دستم گرفتم عق بزنی، در خیالم که تو را از روی زمین بلند کردم بوی پیراهن لیمویی رنگت ترش بود و هنگامی که سرت را بالا گرفتی چشم های عسلی خاطره انگیزت، به رنگ همه بی دلی های این چند سال در آمده بود؛
مادرت، اگر تنها یک شب، تنها یک شب بیشتر می ماند، پدرت برده مخدر قمار خانه ها نمی شد هاله، همان شبی که چشمهایش مهمان خلوت مرد انگلیسی همسایه شد! تو هرگز جای ضربه محکم و سرد پدرت را که بر روی شانه های نحیف مادرت، یک مهر بزرگ کاشته بود را ندیدی؛ نه، ندیدی، تو تنها بودی، چند سال بعد همه تنهایی ات را در پستوی آشپزخانه نمور و چرب و سرد پیتزا فروشی که در آن کار می کردی به مردی سپردی که تصویر پدر خودت بود؛ به تو همان روز گفتم که تنهایی تو را کهنه ترین شراب این دنیا هم پر نمی کند وقتی مادرت برای همیشه بی صدا و خاموش و پنهانی شبانه از خانه گریخت! حالا کجای این دنیایی هاله؟ تو همیشه دوست داشتی بدوی وقتی باد می آمد، تو می دویدی و من به تو نگاه می کردم و فکر می کردم که باد چه عشق بازی عجیبی با موهای تو دارد؛
آن روز که بعد از سال ها تو را دیدم، خط شکسته زیبای گوشه لبت ناپدید شده بود و باد سرد میدان پیکادلی نشسته بود روی گونه هایت که روزگاری اناری رنگ بودند، گفتی هنوز اقامت نگرفتی و در یک آسایشگاه کار می کنی، گفتی از مادرت خبر نداری و فقط می دانی به ایرلند رفته است، بعد خندیدی و گفتی که در نبود مادرت، پدرت به ایران رفت و دست در دست دختری باکره به انگلیس آمد و تو هنوز بعد از گذشت سه سال مادر جدیدت را ندیده ای، گفتی دو دوست خانواده دار انگلیسی پیدا کردی که تمام تعطیلی آخر هفته را با آن ها می گذرانی؛ برایت آرزوی شادی کردم و دستت را به علامت آشنایی فشردم؛ وقتی دور می شدی یک بار دیگر برگشتم تا ببینم باز هم مانند گذشته افشانی یا نه! باد می وزید اما تو دیگر افشان نبودی
؛

23/10/2007

چند ساعت زندگی آتیه





آتیه، نارنج ها را آب گرفت، تفاله ها را داخل سطلی ریخت و سطل را گذاشت پشت درخانه؛ شیشه ها را آماده کرده بود، آب نارنج ها را ریخت داخل شیشه ها و همه را مرتب چید روی ایوان، جایی درست مقابل نور خورشید. کودک یک ساله اش با تکه نانی در دهان، همان جا کنار بساط آب گیری نارنج ها خوابش برده بود، او را برد و در رختخوابش خوابانید. ساعت از ده شب گذشته بود، شعله زیر قابلمه آبگوشت را زیاد کرد تا گرم شود؛ رفت حیاط، گربه شان میو کنان پیچید به پایش، لباس ها را از روی بند جمع کرد، همه را مرتب تا کرد و گذاشت داخل کمد. خمیر گرفته بود تا فردا شیرینی بپزد، پارچه توری را از روی خمیر برداشت، کمی آن را مالش داد و دوباره خمیر را با توری پوشاند. آبگوشت قل قل می جوشید، تکه نانی برداشت و آن را فرو کرد داخل قابلمه، خوب که خیس شد گذاشت دهانش، همان یک لقمه کافی بود. در چوبی حیاط از شدت باد ناله می کرد، رفت حیاط، نگاهی به کوچه انداخت، کسی در کوچه نبود، سنگ پشت در را محکم کرد تا باد نتواند آن را حرکت دهد. در لانه مرغ و خروس ها را بست، برای آن ها از چاه آب کشید، ظرف آن ها را پر از آب کرد، ظرفی غذا برای گربه گذاشت و نگاهی به حیاط انداخت، سنگ پشت در تکان نخورده بود، فتیله فانوس را پایین کشید. ساعت نزدیک یازده بود، خسته بود، بالش را گذاشت زیر سرش و کنار بچه خوابش برد؛ ... نمی دانست چه مدت گذشته بود، با لگد آهسته ی مردش بیدار شد، شام می خواست، مردش همیشه با پاها و دست هایش حرف می زد، سلامی از روی عادت، بخار و عطر آبگوشت که در اتاق پیچید چرت زن هم پاره شد، هنوز سیر نشده بود که مردش از کنار سفره بلند شد، خودش هم بلند شد و رختخواب را انداخت، سفره را جمع کرد و ظرف ها را برد حیاط ، کنار حوض آب روی هم چید تا فردا صبح بشوید، وقتی به اتاق برگشت، خواهش مردانه مرد را از پس نگاهش خواند، دستی به موهایش کشید و کنارش خوابید؛
خروس خوان صبح با گریه بچه بیدار شد، پستانش را در دهان او گذاشت، بیرون باران می بارید، مردش رفته بود، اتاق هنوز بوی گوشت و عرق و شیر و ادرار می داد وقتی بچه دوباره خوابش برد؛

16/10/2007

***
می روم زادگاهم، می خواهم نوشداروی پس از مرگ سهراب باشم." آوا"، دختر خاله زیبا و خوش خندهً من، بیا کنار آب یخ زده حوض کودکی هایمان دوباره سر به سر ماهی طلایی ها بگذاریم، من و تو هیچ وقت از تشر های آقا( پدر بزرگمان) نترسیدیم، او اوقاتش تلخ می شد و من و تو می دویدیم و غش غش می خندیدیم؛ افسوس ندیدن تو و عبور نا به هنگام من؛ خستگی های شیفت شبانه تو در بیمارستانی که همه چیزش سپید است جز اندوه مرگ بیمارانت و راز بین من وتو در آن شب خنک پائیزی شمال، ما هرگز از آن راز با هم سخن نگفتیم؛

***
کوچه ای ست در دور دست خیال، غرق مه شبانگاهی رودخانه ای پر آشوب که نامش صیدر محله ست، اگر قورباغه ها بگذارند صدای مناجات سلیمان را از داخل امامزاده می شنوم، یادم باشد علف کوهی مرحم چشمان زخم دیده اش را خوب بجوشانم، خیال من نشسته روی پل آهنی قدیمی ده سالگی ام، همان موقع که تو " بیتا"، به کودکستان می رفتی و من چقدر موهای سیاه و چشمان درشت تو را دوست داشتم، آن روزی که تو دویدی به طرف خانه ما و من تو را در بین راه مدرسه دیدم که هق هق گریه می کردی و تا مرا دیدی خودت را انداختی در آغوش من و گفتی فروغ مامان گفت شما دارین میرین تهران؟ درسته؟
دوسال بعد وقتی برای همیشه به تهران کوچ کردیم، چه احمق بودم وقتی از سر دلتنگی برایت یک جفت سنجاق سر کفشدوزک نشان خریدم و باقی پول را که همه اش سکه بود را به همراه سنجاق ها گذاشتم داخل پاکت نامه و آن را از تهران به شمال پست کردم. تو هیچ وقت نتوانستی گیسوان سیاه موج دارت را با آن سنجاق ها تزئین کنی، پاکت حاوی سنجاق ها و سکه ها هرگز به تو نرسید. حالا تو در پوشش مانتوی سپید خود هر شب و روز چگونه می توانی مرحم خروار خروار زخم بیمارانت باشی وقتی چشمانت آینه را فراموش کرده است بیتای من؟ همان طور که نیلوفرت مرا؛

***
من همان رودخانه ام که هیچ گاه آرام نگرفتم" بیتا" و تو هیچ گاه از من نپرسیدی درتمام این سال ها چه بر من رفت، سالهای تنهایی و سرگشتگی من درتهران، دویدن های مفرط من از این بیمارستان به آن بیمارستان، دیوانگی های من وقتی تصمیم گرفتم برای همیشه ترک وطن کنم، بیشتر از خودت به مادرت نزدیک بودم، خالهً زیباتر از برگ گلم، من هنوز جاری ام" آوا"، چه مرا بخوانی، چه نخوانی، چه ببینی یا نبینی، هنوز استوارم، من دوباره باز آمدم، با خیالم، من خاکستری ام، من هنوز سپیدم؛
***

09/10/2007

دلواپسی مرگ



نتونستم باور کنم که دیاکو عزیز، صاحب وبلاگ غریبه تو غربت ، دوست وبلاگی من و خیلی دیگر از دوستان از دنیا رفته؛هیچ گاه مثل خودم کوتاهی نمی کرد و زود پاسخ کامنت های منو می داد، اولین و آخرین ایمیلی که از او داشتم مضمونش این بود که داستانی را که قرار بود بخونم همراهش نبود و بهم گفته بود سعی می کنه تا اونو زود بفرسته و من هم چنان منتظر ارسال و خوندن داستان دیاکو بودم، اما زمان ارسال طولانی شد و یکی از روزهای هفته قبل به وبلاگش سر زدم اما فضا برام جدید بود، دیگر از شعرها و متن های دیاکو اثری نبود، ازعکس های دختر زیبا چیزی دستگیرم نشد، کامنت ها را که خوندم در یافتم دیاکو از دنیا رفته و عکس ها متعلق به خواهرش مهسان است، اما مطمئن نبودم، از دوستان و خواهرش مهسان که ازاین به بعد قرار بود تا وبلاگ برادرش دیاکو را آپ کنه پاسخ خواستم، تا این که مهسان عزیز پاسخم را داد و دیگه اطمینان پیدا کردم که خبر صحیح ست؛
دیاکو مثل باد، مثل رعد، مثل برق، از دنیا رفت؛
انگار پاشو گذاشت اون سوی عالم و رفت، چقدر ساده می گم رفت؛
انگار هیچ وقت این سوی دنیا نبوده، مثل یه عابر، ساده و بی تعارف رفت؛
دیاکو رو دوست داشتم چون صادق بود و صفا داشت؛ دیاکو رو دوست داشتم چون بی ریا دوست داشت؛
براش یه آرزو شادی در جهان دیگه دارم؛

08/10/2007




نتونستم باور کنم که دیاکو عزیز، صاحب وبلاگ غریبه تو غربت ، دوست وبلاگی من و خیلی دیگر از دوستان عزیز، از دنیا رفته؛ هیچ وقت بد قولی نمی کرد و بلافاصله پاسخ کامنت ها را می داد، اولین و آخرین ایمیلی که از او داشتم مضمونش این بود که داستانی را که قرار بود من بخونم همراهش نبود و بهم گفته بود که سعی می کنه زود بفرسته، هم چنان منتظر ارسال و خوندن داستان دیاکو بودم، اما زمان ارسال طولانی شد، یکی از روزهای هفته قبل به وبلاگش سر زدم اما فضا برام جدید بود، ازعکس ها چیزی دستگیرم نشد، کامنت ها را که خوندم متاسفانه خبر دار شدم که دیاکو از دنیا رفته، اما مطمئن نبودم، از دوستان و خواهرش مهسان که ازاین به بعد قرار بود تا وبلاگ برادرش دیاکو رو آپ کنه پاسخ خواستم، تا این که مهسان عزیز پاسخم رو داد و دیگه اطمینان پیدا کردم که خبر صحیح ست؛
دیاکو مثل باد، مثل رعد، مثل برق، از دنیا رفت؛
انگار پاشو گذاشت اون سوی عالم و رفت، چقدر ساده می گم رفت؛
انگار هیچ وقت این سوی دنیا نبوده، مثل یه عابر ساده، بی تعارف رفت؛
دیاکو رو دوست داشتم چون صادق بود و صفا داشت؛


دیاکو رو دوست داشتم چون بی ریا دوست داشت؛
براش یه آرزو شادی در جهان دیگه دارم؛




05/10/2007

گلی خانوم، برو، نمون



سکوت شب، نور نارنجی آباژور کنار تخت، پرده ساتن قرمز آویخته به دیوار. پنجره نام تو را نمی تواند؛
آباژور را خاموش کن، سکوت شب می شکند؛ هیچ ماشینی از کوچه عبور نخواهد کرد اگر تو بخواهی؛
هیچ کسی بر در خانه نمی کوبد اگر تو نخواهی؛ هیچ کس دیدار تو را آرزو نخواهد کرد اگر بخواهی؛
تو نخواه ، طلب کن؛ خودش می آید و به تمامی روی سرت آوار می شود؛
می گفتی داری از فشار این همه کار از پا در می آیی! اما به من گفتند وهم است، همان ها گفتند هر زمان نارنجی اتاقت روشن می شود زن تازه ای با تو هم نفس می شود؛
گلی خانم ما را درکدام خاک بی حاصلی کاشته ای، نه کشته ای، مرد؟
، باد خبر می آورد حتی اگر نخواهی؛
سایه درخت چنار نیستی حتی، بذار خورشید ش بتابد؛
نه؛
گلی را از خاک بیرون بیاور، بگذار راحت بمیرد، اوهر شب در خیال تو می میرد؛


02/10/2007

Duras, Marguerite




نوشتن. نمی توانم. هیچ کس نمی تواند. باید به زبان آوردش: نمی توانم. و آدمی می نویسد. این ناشناخته ای که در خود نهان داریم، نوشتن است؛ همین است که به دست آمده. یا این یا هیچ چیز. درباره چیزی به اسم عارضه نوشتن هم می توان حرف زد. در این خصوص آن چه سعی گفتنش را دارم به آسانی میسر نیست. با این حال معتقدم که می توان راه حلی پیدا کرد. بله، رفقای تمام کشورها، می توان. نوعی جنون نوشتن هست که در خود است، جنون نوشتنی که سرکش است، البته آدم به این دلیل گرفتار جنون نمی شود، بر عکس. نوشته یعنی ناشناخته. پیش از نوشتن، در کمال روشن بینی حتی، آدم هیچ نمی داند که چه خواهد نوشت. نوشته، برای خودش و برای جسم و جان خودش هم ناشناخته است. نوشتن حتی بازتاب هم نیست. نوعی مایه است که آدم در خودش و در خویشتن خودش دارد، خویشتنی که در عین حال شخص دیگری است ولی به موازات آدم و در جوار آدم ظاهر می شود، پیش می رود و در عین حال نامرئی است، با اندیشه و با خشم قرین است، گاهی هم با کنش خاص خود با خطر از دست دادن زندگی مواجه می شود
اگر آدم از آن چه می خواهد بنویسد، پیشاپیش و پیش از نوشتن چیزی بداند، هیچ وقت نخواهد نوشت. به زحمتش نمی ارزد. نوشتن، اگر نوشته باشیم، تشبثی است برای دانستن آن چه آدم قرار است بنویسد- البته این را بعد می فهمیم، و این خطرناکترین مسئله ی است که آدم وضع می کند، و در عین حال رایج ترین هم هست
نوشته مثل باد سر می رسد. عریان است نوشته، از مرکب و جوهر است. نوشته همین است، و چنان در می نوردد که هیچ چیز به گرد آن نمی رسد، هیچ چیز، مگر زندگی، خود زندگی

مارگریت دوراس

قسمتی از کتاب نوشتن همین و تمام. ابان، سابانا، داوید
ترجمه قاسم روبین