30/11/2007

چتری سبز با گل های نارنجی


This photo's taken by:VIKTORIIA KULISH From Ukraine



برای چتری که تلالو رنگ آن به روی صورتم تابیده بود، صاحبش من بودم اما خودش هدیه کسی بود که درطول سال های عمری برباد رفته، همواره محبتش خدشه دار بود

در حیاط باران می بارید
در کوچه گاوی خرامان راه می رفت
تو سبز بودی با گل های نارنجی
و
همه عکس برگردان های پشت جلد دفتر مشقم
دخترکانی بودند که لبخند بر لب داشتند
جز لادن
هم بازی و همسایه دیوار به دیوارمان
روی پوست آفتاب خورده گلی رنگش ، نم اشک نشسته بود یا قطره باران
آرش را سفت در بغل داشت
می خواستم تو را به او نشان بدهم
اما در واپسین دقایق دریافتم مادرش را شب گذشته از دست داده لادن
خجالت کشیدم؛
چیزی می خواستی بگی فروغ؟
نه، نه، کجا میرین؟
لاهیجان، پیش مادر بزرگم
یعنی دیگه نمی یای؟

نمی دونم
آخی، لادن مامانت

هیس، به خاطر آرش هیچی نگو
برادر سه ساله اش، شیشه شیری را محکم به دهان گرفته بود
...
لادن رفت و من ماندم با خیال کودکانه ام
نمی دانستم دیگر هرگز او را نخواهم دید
چتر تازه من سبز بود با گل های نارنجی
اما دیگر باران نمی بارید

5 comments:

  1. همان وقتی که باید باران ببارد نمی بارد و خاطره های تلخمان را نمیشوید ..

    ReplyDelete
  2. Thank you honey...I love my new hat! ;)

    ReplyDelete
  3. مرسی فروغ مهربانم از این که حسم می کنی شاد باشی همشهری

    ReplyDelete
  4. سبز بود به تمامی سبز
    .....................
    نمی دونم
    ...
    چرا همش می گی نمی دونم؟

    من؟نمی دونم! اما چرا هر وقت تو می نویسی چشمهام حالت یک بیگناه رو میگیره که به حکم اعدامش فکر می کنه همون قدر گیج همون قدردر فکر
    ..........................
    نمی دونم ...

    ReplyDelete
  5. هدی جان
    خیلی خوبه که وقتی بزرگ می شیم مثل دوران کودکی همواره اشتیاق داشته باشیم، این نشانه اشتیاق ما به زندگی ست

    هادی جان
    خودت می دونی که اهل تعارف نیستم و واقعا عمق متنت در جانم نشست

    مهدی جان
    علارغم این که همیشه سعی کردم بیشتر یاد بگیرم اما باز نمی دانم. من هنوز خیلی چیزها را نمی دانم، من هیچ گاه حس یک بی گناه محکوم به اعدام را
    نخواهم فهمید
    مرسی

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو