23/10/2007

چند ساعت زندگی آتیه





آتیه، نارنج ها را آب گرفت، تفاله ها را داخل سطلی ریخت و سطل را گذاشت پشت درخانه؛ شیشه ها را آماده کرده بود، آب نارنج ها را ریخت داخل شیشه ها و همه را مرتب چید روی ایوان، جایی درست مقابل نور خورشید. کودک یک ساله اش با تکه نانی در دهان، همان جا کنار بساط آب گیری نارنج ها خوابش برده بود، او را برد و در رختخوابش خوابانید. ساعت از ده شب گذشته بود، شعله زیر قابلمه آبگوشت را زیاد کرد تا گرم شود؛ رفت حیاط، گربه شان میو کنان پیچید به پایش، لباس ها را از روی بند جمع کرد، همه را مرتب تا کرد و گذاشت داخل کمد. خمیر گرفته بود تا فردا شیرینی بپزد، پارچه توری را از روی خمیر برداشت، کمی آن را مالش داد و دوباره خمیر را با توری پوشاند. آبگوشت قل قل می جوشید، تکه نانی برداشت و آن را فرو کرد داخل قابلمه، خوب که خیس شد گذاشت دهانش، همان یک لقمه کافی بود. در چوبی حیاط از شدت باد ناله می کرد، رفت حیاط، نگاهی به کوچه انداخت، کسی در کوچه نبود، سنگ پشت در را محکم کرد تا باد نتواند آن را حرکت دهد. در لانه مرغ و خروس ها را بست، برای آن ها از چاه آب کشید، ظرف آن ها را پر از آب کرد، ظرفی غذا برای گربه گذاشت و نگاهی به حیاط انداخت، سنگ پشت در تکان نخورده بود، فتیله فانوس را پایین کشید. ساعت نزدیک یازده بود، خسته بود، بالش را گذاشت زیر سرش و کنار بچه خوابش برد؛ ... نمی دانست چه مدت گذشته بود، با لگد آهسته ی مردش بیدار شد، شام می خواست، مردش همیشه با پاها و دست هایش حرف می زد، سلامی از روی عادت، بخار و عطر آبگوشت که در اتاق پیچید چرت زن هم پاره شد، هنوز سیر نشده بود که مردش از کنار سفره بلند شد، خودش هم بلند شد و رختخواب را انداخت، سفره را جمع کرد و ظرف ها را برد حیاط ، کنار حوض آب روی هم چید تا فردا صبح بشوید، وقتی به اتاق برگشت، خواهش مردانه مرد را از پس نگاهش خواند، دستی به موهایش کشید و کنارش خوابید؛
خروس خوان صبح با گریه بچه بیدار شد، پستانش را در دهان او گذاشت، بیرون باران می بارید، مردش رفته بود، اتاق هنوز بوی گوشت و عرق و شیر و ادرار می داد وقتی بچه دوباره خوابش برد؛

11 comments:

  1. نوشته ات را بیاد مادرم خواندم
    زنده باشی

    ReplyDelete
  2. فروغ می بینی چه راحت میشه نوشت و لذت خواندن و نوشتن را بین همه تقسیم کرد.آفرین به تو .خوب نوشتی.شب خوبی داشته باشی

    ReplyDelete
  3. زندگی بیشتر اوقات همین طور تکرار تکرار است .
    قشنگ نوشتی لذت بردم .
    شهربانو

    ReplyDelete
  4. حتما میبینمش !

    ReplyDelete
  5. کامنت بالا اشتباه شد ! فروغ جان ما هم در ایرانیم کاری از دستما بر نمی آید تنها هنرمان همین نوشتن

    ReplyDelete
  6. بوی آبگوشت رو خوب فهمیدم ... و انگار دردی زیر پوستم چنگ کشید ! تصویر روشنی ساختی بانو

    ReplyDelete
  7. سلام
    آمدم نبودی. یعنی بودی اما نوشته جدیدی ندیدم. همان قبلی را دوباره خواندم و باز لذت بردم. همان آبگوشت را که قل قل می کرد و لقمه ای که کافی بود
    خداحافظ

    ReplyDelete
  8. فروغ جان درود.خوبی عزیزم.به نظرم میاد زیاد در فکر ایرانی و اون حس و حال ایرانی بودن و محیط ساده ی خونه های روستایی و...لذت می برم که فعالی و می نویسیواین نشون میده که زنده ای و سرحال.من که فعلا چیزی ندارم برا نوشتن :-O

    ReplyDelete
  9. فروغ ! مه آمد و رفت و حالا هم باران می بارد پس چرا نمی نویسی ؟

    ReplyDelete
  10. فروغ جان دلم برای آبگوشت مادرم ، آش رشته خاله ام تنگ شده .برای کوچه پس کوچه های تنگ و باریک.
    شهربانو

    ReplyDelete
  11. چقدر عكس كنار وبتون زيباست....

    تركيب آبي مسحوركننده اي به وجود آورده است...

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو