30/09/2007

قبل از این که بدنیا بیایم

بیاد بار دیگر، شهری که دوست می داشتم و بیاد ژیلا دوست دانشکده که این کتاب را به من هدیه داد؛ سال هاست از او بی خبرم، مث همه بی خبری های دیگرم

...

شهر آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد، بخواند و بعد فراموش کند
هیچ کس شهری را بی دلیل نفرین نخواهد کرد
هیچکس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمی شناسم
انسان ، خاک را تقدیس می کند
انسان در خاک می روید چون گیاه و در خاک می میرد
هلیا! تو مرا از من جدا کردی. تو مرا از روییدن باز داشتی. تو هرگز نخواهی دانست که یک مرد در امتداد یازده سال راندگی چگونه باطل خواهد شد. حالیا تو با درخت ریشه سوخته یی که به باغ خویش باز می گردد چه می توانی گفت؟

در انتهای شب، گرگ ها سفر می کنند
...
بخشی از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم ، نادر ابراهیمی

4 comments:

  1. فروغ با احساس و مهربانم .مرسی از کامنت ات . من عادت ندارم ویرایش بکنم .ویرایش را میگذارم برای زمانی که کتابم چاپ بشود .راستی سال شصت و شش وقتی از زندان آزاد شدم کتاب نادر ابراهمی را دوستی معرفی کرد و روزها و هفته ها با خواندنش خاطرات تلخ زندان را فراموش می کردم.نوستالوژی را هم زیاد جدی نگیر ! در جزیره نهایت استفاده را برای پیشرفت روح و ذهن ات ببر . دوستت دارم همسایه خوبم!

    ReplyDelete
  2. سلام فروغ جان خیلی وبت خوشگله
    و خیلی خوشگل می نویسی

    به من هم سر بزن به نظرت احتیلج دارم
    منتظرتم

    مرسی

    ReplyDelete
  3. هلیا ! مگر نمیگفتی که ما با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست؟
    که روزی افسانه وش خواهیم مرد ، در کنار هم و افسوس بماند برای دیگران؟
    آیا مرداب انزلی یادت می آیدهلیا؟
    آن کرجی کوچک و آن قایقران خوش آواز اهل کجور؟
    وآن غروب های حزن انگیز که ما را به یاد شهری که دوست می داشتیم و کودکی هایمان می انداخت؟...و

    ReplyDelete
  4. مارگریت دوراس من در کتابهایی که داره کتاب عاشقش رو خیلی دوست دارم، یه حس نزدیکی خاصی با این نویسنده می کنم و فوق العاده برام محترمه، خوشحال شدم که خوندم، حس خوبی دارم.

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو