24/08/2007

کرد پیر ما را دعا کنید



سقف اتاقش چکه می کرد، وارد خونه که شدم رطوبت داخل ساختمان نفسمو برید
گفتم: پنجره ها رو باز کن هوای خونه عوض شه؛
رومو برگردوندم دیدم پیرمرد کرد پتوی رنگ و رو رفته ای دور خودش پیچیده و پشت سرم ایستاده
گفت: می خوام پنجره ها رو باز کنم اما تا هوای بیرون بهم می خوره لرزم می گیره
دوسال قبل اومده بود انگلیس و از همون ماه اول مریض شده بود
سرطان روده گرفته بود و در حال درمان بود
گفت: نیگاه کن، از اون جا چیکه میاد. من این جا نماز می خونم. تو رو خدا یه فکری بکن
گفتم: باید این جا رو تخلیه کنی، بگرد یه جایی برای خودت پیدا کن، صاحب خونه می خواد این جا رو تعمیر کنه
با ناتوانی گفت:پسر جان، من همه کس و کارمو از دست دادم، پدر، برادر، خواهر، پسرمو جلو چشمای زنم اعدام کردن، میگن چشمای زنم آب سیاه آورده
من نمی تونم جای دیگه برم
نه پولشو دارم نه جونشو
اینو گفت و چهار زانو نشست رو زمین و اشک تو چشاش جمع شد
من هموطن تو ام . خدا رو خوش میاد منو سرگردون کنی؟
گفتم: پدر، من کاره ای نیستم ، مامورم ومعذورم
ناگهان زد زیر گریه، تو رو خدا یه فکری به حال من بکن دعات می کنم
این دفعه برگشتم و عمیق نیگاش کردم، از دیدن تکان شدید شانه های نحیفش حالم بد شد، بغض گلومو چنگ زد، تارهای نازک موی سفید سرش حکایت از یک رنج ناتموم داشت، پوست سرش زرد شده بود، سرشو بلند کرد و وقتی چشمم به چشماش افتاد دلم هری ریخت پائین
برق چشماش از پشت سیل اشک جاری روی گونه های استخوونی اش بیم ناکم کرد
گفتم: باشه می گم لوله کش شرکت بیاد ببینم چیکار می کنه
خدا از پسری کمت نکنه
در را که پشت سرم بستم. هوای آزاد بیرون نشست تو ریه هام
***

حدسم درست بود، خونه خیلی قدیمی بود و سقف باید تعمیر اساسی می شد، اولش به پیرمرد نگفتم، گشتم و همون اطراف براش اتاقی پیدا کردم، روزی که رفتم در خونه اش تا بهش بگم کم کم وسایلش رو جمع کنه هر چی زنگ زدم درو باز نکرد، تا این که چند روز بعد فهمیدم حالش وخیم شده و بستری اش کردند
***

حالا دیگه خونه داره تعمیر می شه، وسایل پیرمرد رو گذاشتیم گوشه حیاط و یه نایلون بزرگ هم کشیدیم روی اونا تا خیس نشن و غبار نگیرن، نمی دونم پیرمرد کی از بیمارستان برمی گرده؟ تا دیر نشده بایستی یه روز برم و ببینمش
هنوز صداش تو گوشمه ، خدا از پسری کمت نکنه جوون
و
من اما
انگشت کوچیکه پسرش هم نبودم

***

14 comments:

  1. ............... و کلی نقطه

    ReplyDelete
  2. یک هموطن از ایران
    سلام فروغ عزیز
    ایکاش همه اعتقاد داشتیم که روزی هم خودمان پیر خواهیم شد..و ناتوان
    شاید آن موقع همه چیز باورمان می شد
    شاد و سر بلند باشی

    ReplyDelete
  3. تلخ، خیلی تلخ. مانند زندگی هرروزه ما در ایران

    ReplyDelete
  4. ولي به نظر من هم تلخ و هم شيرين. تلخش آسونه فهميدنش اما
    شيرينش انگار فقط لمس كردنيه و اونم بعضي ها لمس مي كنن...

    ReplyDelete
  5. موهبتیست که ته ته قلب ادمی از میان نوشته هاش ÷یدا باشد نازنین
    زلالیت تا همیشه ممنون که باز امدی و کامنت گذاشتی همون چند جمله کافیم بود....

    ReplyDelete
  6. من هم دعا کردم فروغ جان.

    ReplyDelete
  7. حالم گرفته بود و گرفته شد...
    فروغ جان در مورد تصاویر باور کن در معمولا برای گلچین عکسهایم زمانی را به انتخاب آنها می گذرانم و چیزهایی که به نوعی برایم جالب و بازگو کننده ی چیزی هستند را انتخاب می کنم.در مورد ذکر نکردن بعضی از چیزها(مثل آدرس دقیق مکان و ..)فکر می کنم بعضی مواقع زیاد نمیخوام برم تو جزئیات.تاریخش هم مال هفته پیش است.حتمادر مطالب سعی می کنم بعضی از مسایل را رعایت کنم.خوش باشی و ممنونم از راهنمایی ها و مطالبت

    ReplyDelete
  8. دلقک ها چرا نمی خندند؟

    ReplyDelete
  9. وای فروغ جان چقدر دلم گرفت .
    شهربانو

    ReplyDelete
  10. تنها واقعیتی که نمی توان به هیچ وجه در ان دست برد.
    باید بی چون چرا ان را پذیرفت.

    ReplyDelete
  11. سلام فروغ عزيز

    ممنون كه بيادم هستي

    دوستت دارم

    وبلاگت هم كه روز به روز زيباتر ميشه

    من هنوز اين پستت رو نخوندم اما

    مي خونم و نظرم رو در موردش مي گم

    بازم ممنون

    عيدتم مبارك

    ReplyDelete
  12. راستي من قرار بود برات ايميل بزنم نزدم

    چون ايميل ت رو نداشتم

    برام ايميلت رو بزار

    بازم ممنون ه خاطر حضورت
    كامنت بالاتم براي منه

    :D

    ReplyDelete
  13. بازم سلام

    شما كلمات رو مي شناسين

    و روح كلمات رو و آدمي كه پشت كلمات نشسته رو با همين كلمات

    مي شناسين

    اين خيلي جالبه

    از اينكه اينقدر سريع پيشم اومدي ممنون

    راستش قضيه همون داستانه

    كه براتون ميل م كنم

    خيلي وقت نيست كه داستان رو شروع كردم

    و از تئوري هاي داستان خيلي نمي دونم

    منم كه آدمي هستم كه بيشتر به حواشي علاقه دارم

    و اين مشكل منه

    توي داستان

    تا خود داستان ها

    و داستان نويس ها


    اما به هر حال مي فرستم ممنون مي شم نگاهي بياندازين

    ReplyDelete
  14. زندگی گفت: که آخر چه بود حاصل من ؟

    عشق فرمود : تا چه بگوید این دل من ؛

    عقل نالید: کجا حل شود این مشکل من ؟

    مرگ خندید: در این خانهء ویرانهء من
    فروغ جان سلام
    یادمه اخرین باری که وبتو دیدم حدود دو ماه پیش بود
    و امروز از متن زیبات خیلی لذت بردم
    خوشحال میشم اگه بازم بهم سر بزنی . . .

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو