11/04/2006


بعد ازسه سال به او زنگ زدم ، با شنیدن صدایم مجال نداد و گریهً طولانی اش پشت تلفن راه را بر هر گونه کلمه بست و من تنها به ریختن اشکهایش گوش دادم تا هر چه می خواهد از آسمان چشمانش ببارد، چهرهً پاک و آرامش و صفای باطنش در مقابلم قد بر افراشته بود و ترنم غمناک صدای او بر شبنم گل های نو رستهً احساس غربت گونه ام، مرا از نو بدنیا آورده بود، پشت تلفن به تماشای تصاویر بی مهری همسرش نسبت به او نشستم، تابلوئی به رنگ ارغوان، هیچ گاه گریستنش را ندیده بودم حتی در آن دوره که دست سرنوشت خواهرک زیبا رویش را از آن ها گرفته بود! او گریست و مرا نتوانست وادار به گریه کند، دلم از آن همه سیاهی گرفته بود، بدبینی در سرزمین من غوغائی داشت، تنها توانستم زبان دل بگشایم و به او بگویم در این وادی شک و ریا و تزویر قدر خود را بداند و مهمان حقارت را از خانهً قلب خود بیرون کند، نمی توانستم به او بگویم بمان و کوچک بمان، چنان که مردت از تو می خواهد، به او گفتم بمان به شرط، بمان اما بزرگ بمانposted by فروغ at 11:55 AM 6 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو