13/04/2006

همکلاسی


چشم ها را نمی شد بست و همینطور گوش ها را، شوهر مرتب از فضائل و دارائی اش در داخل ایران و خارج ایران می گفت، رانندهً تاکسی بود البته نه یک رانندهً معمولی! او خیلی حرفه ای می راند، نقل از این سو وآن سو، درست مانند مسابقهً اتومبیل رانی بود، من و دوستم هم مجبور بودیم در تاًئید گفتار او مرتب سر خود را تکان بدهیم املاکش از شمارش انگشتان دستش خارج بود، ده، بیست دستگاه خانه و ماشین در ایران و انگلیس و پول کلان در بانک ومعتقد بود کافیست آدم در ایران فقط پول داشته باشد، باقی مسائل حل است، دیگر داشت با حرف های بی مورد و نابجا حوصلهً ما را سر می برد! راه چاره را پیدا کردم و با پسرکشان سرگرم بازی شدم و او هم در یک چشم بهم زدن از آن سوی اتاق هر چه اسباب بازی داشت آورد و روی سرم آوار کرد، یک لحظه کافی بود سر را بچرخانی و به آن سو نگاهی بیندازی، یک تخت دو نفره که هیچ گونه سلیقه ای در چید مان دیده نمی شد به اضافهً یک عالم وسایل خانه که مانند کوهی کنار تخت تلنبار شده بود، در همان حین کافی بود به مرد که مدام از خود تعریف و تمجید می کرد نگاه کنی، آن قدر این دو تصویراز هم فاصله داشت که آدم را سر درگم می کرد، هم کلاسی من دورتر از مردش و نزدیک به ما نشسته بود، بلوز پلیستر چسبان مشکی بتن کرده، رژ لب بسیار تیره ای به لب مالیده و با موهای فر کردهً بلوندی که بیشتر به حنائی می زد روی مبل کهنه و درب و داغانی نشسته و پا روی پا انداخته و به صفحهً تلویزیون چشم دوخته بود، سرم را چرخاندم و چشمم به دیدن کانال جام جم منور شد، برنامهً کودک، برنامه ای در حد جیم و دال، نمی دانستم آن برنامه چه جذابیتی داشت؟ یقیناً از صحبت های شوهر جذاب تر بود، کاش حداقل از جماعت انگلیسی تقلید نمی کردند وچراغ های خانه را روشن می کردند، همه جا تاریک بود، تنها روشنائی آباژور کم نور گوشهً اتاق بود، داشتیم کور می شدیم، چشمهایم سیاهی می رفت، شاعرانه بود یا ما رفته بودیم تا فضا را شاعرانه کنیم؟ از ترس نمی توانستم به دوستم نگاه کنم چون مرد و مادر زن جان چشم از ما بر نمی داشتند، حتما داشتند ما را با همکلاسی مان مقایسه می کردند، تا این که هم کلاسی ام به داد مان رسید، شوهر جان را به زور از خانه بیرون کرد، نمی دانم این همه ثروت و مکنت را در ایران و خارج ایران برای چه همین طور بدون استفاده گذاشته بود تا مجبور نباشد شبهای تعطیل تا چهار صبح کنار در دیسکوها منتظر مسافر باشد؟
به گفتهً خودش مجبور بود کار کند، کارگرها حقوق می خواستند تا بعد از یک وقفهً یک ماهه، سه اتاق بالا را تعمیر و نقاشی آن را تمام کنند، بدون شک خانه موش هم داشت چون از دهن مادر زن جان در رفت که من از ترس نمی رم بالا، به هر حال خدا را شکر کردم که شوهر پرحرف بعد از متلکی که هم کلاسی ام به او انداخت منزل را ترک کرد، اما قبل از رفتن دریغ از یک خداحافظی از جانب زن، با رفتن مرد از خانه گویا هم کلاسی ام و مادر جان، روح تازه ای گرفته و شروع کردند به ورجه و ورجه کردن و صحبت از این در و آن در، اتاق تاریک بود، می خواستم داد بکشم و بگم بابا اول این چراغ بالای سرمونو روشن کنید بعد، اما فکر کردم بی ادبیست، تازه بعد از رفتن مرد باید عکس های عروسی شان را می دیدیم آن هم درسوسوی بی رمق آباژور کز کردهً گوشهً اتاق تاریک ! همین طور عکس های زن در بیمارستان هنگام وضع حمل و پسرک دوسالهً او که معلوم نبود چرا این قدر زود بدنیا آمده بود تا زن بیچاره دست و پایش بسته شود و نتواند مرتب به کالج برود و زبان انگلیسی یاد بگیرد، به گفتهً مادر زن، داماد سن و سال دار زود این بچه را در دامان دختر عزیزدردانه اش گذاشته بود تا او را خانه نشین کند، داشتم فکر می کردم چرا هم کلاسی ام اینقدراصرار داشت تا به خانهً نابسامانش برویم که ناگهان پرتقالی پوست کنده را مقابلم دیدم، اما نمی توانستم بخورم، بوی تند عرق حالم را داشت بهم می زد، می خواستم فریاد بکشم، خلاصه کلام، بعد از اینکه تاریخچهً زندگی من و دوستم را دقیق بیرون کشیده که کجا زندگی می کنیم و با کی و از کی و برای چه به اینجا آمدیم و اصلاً اینجا چکار داریم و چرا مثل بقیه در ایران نماندیم، از منزلشان بیرون آمده و دیگر به آنجا نرفتیم و این مرتبه هم از داشتن هم زبانی دیگر خودمان را محروم کرد یمposted by فروغ at 6:15 PM 15 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو