28/06/2007


وقتی خورد به شیشهً اتاق وافتاد روی سنگ ریزه های پائین پنجره آپارتمان، باران بند آمده بود، اول فکر کردم ازطبقات بالا چیزی افتاده که به طور حتم متعلق به من نیست، همان طور که ایستاده بودم به بیرون از پنجره نگاه کردم، پر سفیدی در هوا معلق بود، سرم را خم کردم، کبوتری به پشت روی سنگ ریزه ها افتاده بود؛ رفتم بیرون و خودم را به او رساندم، تکان
نمی خورد، کنارش نشستم، خون غلیظی داخل منقارش جمع شده بود و مقداری از آن روی سنگ ریزه ها ریخته بود، او را به آرامی بلند کردم اما گردن زیبایش شل شد و افتاد روی
سینه اش، یکی از چشم هایش باز بود و دیگری بسته، او را در آغوش گرفتم، جانی در بدن نداشت، تنها کاری که از دستم بر آمد این بود که زیر درختی کهن و سبز خاکش کنم
*
سه روز بعد از این ماجرا مادرم از پشت تلفن، خبر کوچ "درنا" را به من داد؛ سه روز پیش در قفس باز مانده و سبز قبای من رفته بود، شوکه شده بودم، او نمی توانست بپرد، از زمانی که جوجه ای بیش نبود، پرهای زرد و جوان و دم بلند فیروزه ای کشیدهً خود را به محض بلند شدن می جوید و می انداخت؛
مادرم همه جا دنبال او گشته بود اما او را پیدا نکرده بود، درنای من غیبش زده بود. او را دلداری دادم و گوشی را گذاشتم اما تا چند روز بعد هر وقت یاد طوطی باهوشم می افتادم گریه ام می گرفت. درنا هفت سال مهمان اتاقم بود، در قفس او از روز اولی که وارد خانه ما شد باز بود، به او عادت پیدا کرده بودم، مهربان بود و هر روز صبح شیپور بیدار باش من برای رفتن به اداره بود، یاد گرفته بود با حرکت سر سلام بگوید و بسیاری از کلمات و حتی اسمم را به زبان می آورد، می رقصید و سرفه و عطسه می کرد، میو میو می کرد و صدای هاپ هاپ سگ همسایه را در می آورد، عاشق شکلات و هندوانه و دانه های سرخ انار بود، ازاین که آسمان را نداشت دلتنگ بودم، همیشه به مادرم می گفتم بالاخره یه روز درنا رو می برم تو جنگل های سرخه حصار و لویزان ولش می کنم اما او پری برای پرواز نداشت و می ترسیدم خوراک جانواران دیگر شود
*
هیچ کس به من نگفت درنا یک بار برای همیشه پرواز کرد جز همان پرنده ای که پشت ساختمان خاکش کردم
*
بیش ازهفت ماه است که ما آن آپارتمان پر خاطره را ترک کردیم و در جایی دیگر زندگی
می کنیم اما هر بار به طوراتفاقی از کنار خانه قبلی می گذرم طوری به درخت کهن سال پشت ساختمان نگاه می کنم که انگار به درنا سلام می کنم
*
+ نوشته شده در 17 Jan 2007ساعت 2:58 توسط فروغ
GetBC(28);
6 نظر


No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو