11/03/2006

پژواک



هنگامی که خورشید پشت کوه ها پنهان می شد پسر هم مانند همیشه آرام و بی سر و صدا می آمد پشت پنجره، قد بلند ولاغرو تکیده با موهائی مشگی و شاید پوستی گندمگون بود، تک پوشی سفید بتن داشت و گاه ژاکتی شکلاتی رنگ، بندرت پیش می آمد که دختر به آن نقطه نگاه کند و پسر پشت پنجره نایستاده باشد، بعضی از شب ها تمایلی به کشیدن پردهً اتاقش نداشت به طور حتم پسر او را می دید که پشت میز خود نشسته و زیر نور پر رنگ چراغ مطالعه سرگرم خواندن و نوشتن است، هیچ چیز از او نمی دانست دختر، شاید اگر روزی او را می دید به سادگی مانند یک رهگذر عادی از کنار او می گذشت اما حالا این تودهً حجیم پشت پنجره او را به فکر واداشته بود. شب ها می آمدند و می رفتند، دختر نمی دانست این دیدارهای شبانه از سرعادت بود یا وابستگی و یا احساس دیگری پشت پنجره بود که او را فریاد می زد تا اینکه یک شب به جای یک پیکر، دو پیکر را پشت پنجره دید، بی درنگ برخاست و پرده را کامل کشید و آن شب زودتر از وقت معمول نوشتن را ترک کرد و پس از آن دیگر هیج شبی از پنجرهً اتاق به بیرون نگاه نکرد؛ روزها هم پرده را می کشید دیوار اتاق او روزها هم تاریک بود
*
ماه ها گذشت، پسر فراموش شده بود، حالا دیگر هر روز پشت دیوار خانه قدم هائی دیگر انتظار چشمهای دختر را می کشید؛ هیچ نقطه ابهامی در میان نبود، می توانست چین و شکن پوست چهرهً او را به هنگام خندیدن ببیند و صدای او رابشنود؛ اما پسر با باد آمده بود و بی خبر روزی، همراه با باد رفت
*
سالهای پیاپی یکی پس از دیگری گذشت، از آن هنگامهً شیرین و دلپذیر، دیگر نه خنده ای پدیدار بود و نه ترنم خوش بارانی، همه چیز در گذر ایام رنگ باخته بود، شبی دختر پشت میز نشسته و سرگرم نوشتن بود که ناگهان صدای قهقهه ای موهوم او را از انزوای مبهم پیرامون خود بیرون کشید، سر بلند کرد و گوش سپرد، صدای آوازی می شنید، کسی در دوردستها می خواند، برخاست، به کنار پنجره رفت، نور مهتاب بر دیوارخانه ها سایه انداخته بود، پرده را کشید و با دقت به دور دست خیره شد، اشتباه نمی کرد، پسر پشت پنجره ایستاده بود
سپتامبر دو هزار و دوposted by فروغ at 10:35 AM 4 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو