19/03/2006

مخملی های باغچه می خندند


بهار همیشه زیباست، من بهت زده به آفتاب سرد بهاری آن سوی پنجره می نگرم تا نشانی ازاو بیابم، پرنده های دم سیاه شاد من روی بلند ترین شاخهً چنار کهنسالی می خوانند و بدین سو می نگرند، انتظار مرا می بینند، من منتظر من غایب، دیگر
دیر شده ، مرغ نگاهم از روی تنهً درختان تا شاخ و برگ آنها می پرد و دوباره به پائین و چمن سبزی که ریشه های کهن را در خود جای داده می لغزد، بوته خودروهنوز گل نداده است، به نگاه آسمان خیره می شوم، ابری نیست، آبی و زلال به مانند چشمهً آب کودکی هایم، آن ها که همواره از درخشش ماه در آسمان شکفته اند واز دیدن پیچش گیسوان باد لابلای شاخ و برگ درختان شمالی از شعف بر خود لرزیده اند، آه، باد از راه رسید، ابرها آمدند، صدای باران مرا به خود می آورد، ضربات ریز و درشت باران پشت شیشهً بهار، باران خاموش بمان، گل پونه های باغ کودکی ام باید به بار بنشینند، باد می کوبد، پنجره را باز می کنم و درآن هیاهو فریاد
می کشم که بر روی نقشهً این جهان، ایران من زخم های قلب خود را تنها با نقش سبزینه ها التیام می دهد، با همان شکوفه های ململین آغازین سفر، کسی نمی شنود، هیچ غریبه ای با من به باغ کودکی هایم نیامده است
هواپیمائی در دور دست ها پرواز می کند، خاطرهً نخستین زنده می شود، روزی که آمدم، در میان سکوت مهربان
دست هایش، ماندگاری زمین و آسمان را به خلوت مبهم شب ها و روزهایم پیوند زدم و آسمان دشت سینه ام پر شد ازعطر خوش زندگی و بعد از آن زنده شدن دوباره خاطرات بود همراه با انبوه ناگزیر فاصله، کاش این همه نبود و اندک تحملی و تاًملی
و
من از این همه دوری ، نبودم دلتنگposted by فروغ at 3:56 PM 1 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو