22/06/2007

جوجه ساعتی


غروب یکی از روزهای ماه اکتبر بود ، برگ درختان کاج و بلوط و بید به زردی می گرائید وسرخ
 وارغوانی روی زمین می ریخت و کوچه و خیابان را فرش کرده بود. بوی نم و رطوبت چمن و برگهای خیس از باران عصرگاهی، رخوت خاصی به فضای کوچه داده بود
شب از راه می رسید و هوا رو به سردی می رفت، هر چه در زده بود کسی در را باز نکرده بود، ساعتها روی همان پلهً سنگی در ورودی ساختمان سنگی جا خوش کرده بود، جائی که نخستین مرتبه او را دیده بود، بعد با او به داخل ساختمان رفته و سه هفته با او زندگی کرده بود، باد سردی وزیدن گرفته بود، صورت و نوک بینی اش از سرما یخ زده بود، حتماً گل هم انداخته بود، همین طور پف زیر چشمهایش، چون دوباره درد خفیف و کهنهً شکمش شروع شده بود. تشنه اش بود و به خودش فحش می داد چرا دراین هوای سرد تشنه اش شده است، تصمیم گرفت بلند شود و قدم بزند، چند بار تا سر کوچه رفت وبرگشت، هر مرتبه که بر می گشت ساختمان بلند سنگی را برانداز می کرد، هیچ روزنهً نوری از خروجی های ساختمان دیده نمی شد، کسی داخل ساختمان نبود، ناگهان صدای پائی از پشت سر شنید، برگشت، مرد میان سال انگلیسی نگاهی از روی بی تفاوتی به او انداخت و از کنارش گذشت و به داخل خانه ای در همسایگی رفت، پس از چند دقیقه به همراه زنی از همان خانه خارج شد و این دفعه دیگر حتی آن نگاه سرد و خونسردانه را هم به او نینداخت. صدای آواز ملایم پرندگان را شنید، بهتر بود به جای فکرکردن آوازی زیر لب زمزمه کند، اما هیچ آوازی به مغزش خطور نکرد، دوباره روی همان پلکان سنگی نشست و کز کرد، حالا علاوه بر سرمای گزنده ای که بدنش را می سوزاند، دردی هم توی دلش پیچیده بود، اگر پول داشت بدون معطلی بر می گشت خانه و یک مسکن می خورد و تخت می خوابید! ناگهان صدای جغدی او را بخود آورد. ساعت چند بود؟ زمان را گم کرده بود، ساعتش را چند ماه پیش دزدیده بودند، یادگاری بود، تنها شیء که همراه خودش آورده بود و هر بار به آن نگاه می کرد یاد پدرش می افتاد، یاد دستهای زمخت و چروکیده اش ! دستهای پدر مانند یک تصویر ضبط شده در مغزش حک شده بود، شبهی درمیان تاریکی و خلوت کوچه نمایان شد، خودش بود، همان که بیاد داشت! لبخندی بر لب نشاند و از جای بلند شد و منتظر ماند، سلام واحوالپرسی و دستی از روی دوستی گذشته؛ ساعتی بعد، هم اتاقی ها یکی پس از دیگری از راه رسیدند؛ اتاق گرم و مطبوع بود، بوی پیاز داغ و گوشت سرخ شده درد شکمش را بیشتر کرده بود،
خوب تعریف کن ببینم
اومدم پولمو بگیرم
کدوم پول ؟
سه هفته هر روز همرات کار کردم
منظور؟
شنیدم دستمزدمونو یکجا گرفتی
غلط به عرضت رسوند ند
خود صاحبکار گفت که حقوق منم داده به تو
واسه چی حقوق تو رو بده به من ؟ مگه خودت دست نداشتی ؟
فکر کرده بود هنوز با تو زندگی میکنم
چرند نگو! همه عالم و آدم می دونن که خونه تو عوض کردی
خودت جار زدی و به همه گفتی قرارمون نصف ، نصف بود
کدوم قرار؟
جون مادرت اذیت نکن، پولمو بده برم
پول تو پیش من نیست
از عصر تو این سرما رو اون پلهً لعنتی نشستم و منتظر تو شدم که بیای و پولمو بدی، راستشو بخوای اصلاً حالم خوب نیست، می خوام برم خونه، پولمو بده، برم
ببین جوجه ساعتی ! خوب گوشاتو باز کن بهت چی میگم
به من نگو جوجه ساعتی
اصلاً می خوام بگم ، بینم چیکارمی کنی ؟
پولمو می دی یا نه ؟
نه! حالا چی میگی ؟
همه او را به این نام می شناختند ، جوجه ساعتی
ماجرای همان ساعت یادگاری پدر و بلند کردن آن از سوی یکی از هم خانه ای ها شده بود لق لقهً زبان این جماعت! بلند شد و راه افتاد، صدای قدم های او را از پشت سر می شنید، می گفت شب بماند، از شنیدن صدای شب حالت تهوع به او دست داد. از پله ها پائین آمد. دست به جیب برد. انگشتانش یک سکهً یک پوندی و دو یا سه سکه بیست پنسی را لمس کردند. دقیقاً نمی دانست چه مقدار پول دارد؛
حالا بمون ، فردا صبح برو ، جوجه خوشگل خودم
پولمو می دی ؟
اگه بمونی شاید یه کاریش کردم
ناگهان صدای شلیک خنده ای را از پشت سر شنید، صاحب خنده کمی دورتر از آنها ایستاده بود، در یک دست چند تکه لباس چرک و سیاه که از لکه های چربی و روغن کبره زده بود و در دست دیگر یک جعبه پودر داشت
برو بچه جون، برو اینجا واینسا، خراب می شی، بد جائی اومدی، راست می گه این رفیقمون، اگه پول داشت که بهت می داد ، برو جوجه ساعتی
دیگر چیزی نمی شنید، از شنیدن کلمهً جوجه ساعتی متنفر بود. وارد کوچه شده بود . صدای بسته شدن محکم در خانه داخل گوشش می پیچید، با قدم های بلندی که بر می داشت، می خواست هر چه زود تر از آنجا دور شود، نمی دانست چقدر از راه را دویده بود. سرما را احساس نمی کرد، بدنش خیس عرق شده بود، دیگر اثری از درد کهنهً شکمش نبود، باران تازه شروع کرده بود به باریدن
***
وقتی به خانه رسید پاسی از شب گذشته بود، لباس هایش خیس بود. هم اتاقی جدیدش هنوز نیامده بود! دیشب سر
آشپز او را جریمه کرده بود و مجبور شده بود تا ساعت چهار صبح در آشپزخانه بماند، اما امشب نمی دانست برای چه دیر کرده است. لباس های خیسش را از تن بیرون آورد. خانه سرد بود، تصمیم گرفت یک مسکن بخورد و بخوابد. از فردا می توانست برود دنبال یک کار دیگر، از کار کردن در رستوران خسته شده بود، در همین فکر بود که یکباره نگاهش به کاسه ای سوپ افتاد که مطمئن بود سرد است ! با دیدن آن گل از گلش شکفت ، قاشق اول سوپ را که به دهان برد و بلعید موجی از سرما تو دلش پیچید، قاشق دوم را که مزمزه کرد
نوشته ای را کنار کاسهً سوپ دید. هم اتاقی اش روی یک برگه کاغذ نوشته بود
بقیه اش مال تو ، جوجه ساعتیposted by فروغ at 11:20 AM 4 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو