27/06/2007



به دعوت باران نازنین ، راوی عزیز و نخستین وب خوبم من هم بازی، اگر چه نمی دانم چرا نامش را یلدایی گذاشته اند
این هم از پنج ناگفته من
*
کلاس سوم دبستان بودم که در یکی از امتحانات ریاضی ثلث نمره تک گرفتم، دروغ چرا! سر از حساب و معادله و احتمالات در نمی آوردم، هنوز هم، بگذریم، خلاصه این که از ترس مادرم صبح زود قبل از این که کسی بیدار شود کارد نه چندان تیز آشپزخانه را برداشتم و رفتم به حیاط پشت خانه ، رو به خورشید و کنار شمعدانی ها دراز کشیدم و چند بار تلاش کردم تا کارد را به داخل قفسه سینه خود فرو کنم، می خواستم خودکشی کنم اما نتوانستم. بیشتر از آنکه از مرگ وحشت کنم از سرما به خود می لرزیدم، بدین ترتیب از خودکشی صرف نظر کردم و تا به امروز این موضوع را هیچ کدام از اعضای خانواده نمی دانند
*
حیوانات را دوست دارم به غیر از حشرات و خزندگان و همین طور گوشت خواران، شاید علت دوست نداشتن خزندگان و گوشت خواران ترس از حمله آن ها باشد، اما به شدت به پرندگان عشق می ورزم
*
بی نظمی در انجام برنامه های روزانه مضطربم می کند و ترجیح می دهم اگر میهمانی قرار است به خانه ام بیاید حتما از روز قبل بدانم، شلوغی و به هم ریختگی خانه خلقم را تنگ می کند درست مانند مادرم
*
به راحتی بی وفایان نسبت به خود و باری به هر جهت ها را فراموش می کنم حتی اگر دوست شان داشته باشم
*
خواب بسیار سبکی دارم و به کوچکترین صدا از جا می پرم. در ضمن از تاریکی هم می ترسم
***
بیشتر از پنج اعترافیه شد، ببخشید؛ حالا پنچ نفر را به این بازی دعوت می کنم:
حمیدرضا، حبیب، نرگس ، طاهر و هنی.امیدوارم حوصله ای برای بازی کردن پیدا کنید
کاش می تونستم بیشتر از پنج نفر را دعوت کنم، اصلاً مگر حکم و قرار دادی وضع شده ، هر کسی دوست داره بیاد بازی، باران جان، راوی جان، ببخشید من بازی رو بهم زدم

+ نوشته شده در 27

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو