27/06/2007


برای حمید رضا سلیمانی که حس غریب پست اخیر او "نقطه" به جانم نشست
از لحظه ای که احساس مان اوج می گیرد بی خبریم، دو سالگی، سه سالگی، چهار، پنج، شش...، جان تشنه مان از زمانی که کودکی بیش نیستیم دل خون احساس مان است، با همین هوا بزرگ می شویم، در هر سنی با شرایط جاری آن سن، کودکی ، نوجوانی، جوانی، میان سالی؛ آدم هایی که با انگیزه یا بدون دلیل رخی نشان می دهند، ما را تحت تاًثیر قرار می دهند، به حس مان رنگ تازه ای می دهند، گاه تیره، گاه روشن؛
یا می مانند یا می روند و از میان این همه اندکی به جا می مانند
اما همه آن ها که می روند روزی بوده اند
و ما مرور می کنیم همه آن ها را که رفته اند؛
لذت دوچرخه سواری بعد از ظهر داغ تابستان در کوچه
پوست کندن گردو زیر درخت بید مجنون
شستن آفت های موذی از لابلای هلوهای درشت و آب دار قرمز باغ کودکی
دویدن بی دلیل از روی شرم نگاه آن که دوستش داشتی
مهربانی مشمئز کننده بزرگ ترها
ناآرامی های مکرر کودک دلبند در عصرهای خاموش زمستان
بغض شکسته زن همسایه درسکوت شب
دختر عاشقی که تشنه به خون جاری روزها و شب های توست
خشم قبیح مردی که به پیراهن سپید عروسی ات قسم خورده بود
دست های یخ زده تو در جیب خالی همکلاسی، زیر نیمکت کلاس
یک فریب ساده در ظهر پنج شنبه
رهایی
همه آنها را که پشت سر گذاشته ایم آموزگاران ماهری بودند و ما آزمون خود را در تقابل و تضاد بین خود و اطراف مان پس داده ایم، همه آنها را که روزی بی قرارشان بودیم و دلبسته، به خاطره ای بدل نموده و گاه از مهر و یا کین شان در جان مان انتظار را آفریدیم
وما همگی آفریدگاران کودک انتظاریم
کاش خبری، پیغامی، ولو یک کلمه

+ نوشته شده در 11 Jan 2007ساعت 6:14 توسط فروغ
GetBC(26);
15 نظر

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو