28/06/2007


از ایران برگشتم، چند روز طول کشید تا تونستم مابین اتمسفر زندگی در ایران و اینجا تفاوت بدم، نه اینکه فکر کنید خیلی در ایران بهم بد گذشت، اما وقتی وارد فضای فرودگاه منچستر شدم باران ریز بهاری و سبزی درختهای آن بدور از هر چه پنهان کاری و دورویی این نوید رو بهم داد که حالا اینجا می تونم آزادانه نفس بکشم از همه دوستانم که برام کامنت گذاشتند ممنونم، خصوصا دوستان عزیزم در ایران، حبیب، باران، نرگس و... من هم بیاد شما بودم، اما نگهداری از نیکی کوچک فرصتی برای آرامش و فراغت ذهن نداد، نرگسم بهت زنگ زدم اما گوشی را برنداشتی، هم موبایل و هم خونه، بارانم برای تو هم زنگ زدم و برات پیغام گذاشتم اما جوابی نگرفتم، حبیب عزیز از تو هم که شماره ای نداشتم، اردیبهشت ماه، چهل و هشت ساعت لاهیجان( سوستان) بودم، به زادگاهم نرفتم، مهرش را در قلبم پنهان کرد دو ماه سریع تر از آن که فکر می کردم گذشت خصوصا سه هفته آخر، چند جا باید می رفتم که نرفتم، انتشار کتابم و جواب گرفتن از ناشر نیمه کاره ماند و همینطور چند کار اداری، به سراغ بعضی از کارها هم نرفتم، ایرانی که من فبل از این می شناختم با تصویر کنونی زمین تا آسمان فرق داشت نمی خوام نک و
نا ل کنم
می خوام هر چیزی رو که دیدم تو سینه ام ثبت کنم تا مگر به مرور زمان پوسیده و ازبین برود
وشته شده در 18 May 2007ساعت 6:6 توسط فروغ
GetBC(41);
3 نظر

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو