07/04/2007

گذشته



گذشته بمانند کتابی می ماند کهنه ، که می توانی هر لحظه بخواهی آن را ورق بزنی و به عکس هایش نگاه کنی ، دیدن بعضی عکس ها به وجد ت می آورد و از دیدن بعضی از آنها احساس انزجار می کنی، من نیز گاهی از سر خوشحالی اشک شوقی ریختم و زمانی از سر انبوه رنج ، مانند مجسمه ای متحرک زندگی کردم

***

روزهای جوانی و کلاس های درس دانشکده در ملال و خستگی روزهای جنگ و رها کردن روح خود در پناه درس معلم ها و یافتن آسایشی اگر چه کوچک در همان زمان کوتاه دو ساعته به آدمی چنان انرژی می بخشید که انگار دوباره زنده شده ای، کلاس های ادبیات نمایشی بهزاد فراهانی و داستان نویسی جمال میر صادقی و ناصر زراعتی و ... در مرز بیست ودو و سه سالگی مرا سرشاراز وجد و سرور می کرد، با این که در آن سال پها شدید ترین سیلی عمرم را از روزگار خورده بودم اما شور و اشتیاق حضور در کلاس ها لحظه ای از من دور نمی شد. با اتمام دانشکده و خداحافظی از درس ها، زندگی، مرا به سمت دیگری پرت کرد و زمانی که دوباره خود را یافتم سال ها از آن روزها گذشته بود. چند سال قبل، روزی یکی از دوستان به من گفت آقای زراعتی نشانی گذاشته اند و پیغام داده اند که اگر شاگردانش متنی نزدشان
دارند بروند و از ایشان بگیرند، اما از آنجائی که همیشه دیر از خواب بیدار می شدم، نرفتم، نمی دانم از سر بی همتی بود و یا داشتم به غول خستگی و رنجی که به جانم افتاده بود عادت می کردم . در همین راستا، پنج یا شش سال قبل در یکی از روزهای بهار پیاده و به طور اتفاقی از کنار درختان چنار حاشیه خیابان سهروردی می گذشتم و به سمت خانه می رفتم که توجه ام به یک کتاب فروشی جلب شد، داخل رفته و سراغ کتابی را گرفتم، کتاب فروش یک زن بود، نمی دانم چرا صحبت من و او به آقای میر صادقی کشیده شد، او گفت که آقای میر صادقی گاه گاهی به اینجا می آیند و جلسه کتاب دارند، می خواستم دوباره بعد از سالها او را ببینم و از او بخواهم یکی از نمایش نامه هایم را بخواند و راهنمایم باشد، شماره تلفن گذاشتم و آمدم، یک ماهی گذشت، اتفاقی نیفتاد، دوباره به آنجا رفتم و نشانی گذاشتم، باز خبری نشد و بعد از آن، هر وقت با ماشین از آنجا می گذشتم کتابفروشی بسته بود. به هر حال وقتی بیدار شدم که آقای زراعتی از ایران رفته بود و من با غول خفته در وجودم در روزمرگی غرق شده بودم، آقای فراهانی را می توانستم هر روز ببینم اما هراس اینکه مبادا او روزی متن های رادیویی ام را در رادیو بخواند و بگوید این چرندیات چیست که به هم بافته ای مرا از او دور کرده بود! شور و شوق یافتن آقای میر صادقی نیز از سرم افتاده بود، اتفاقی افتاده بود، بارها از خودم می پرسیدم چه بر سرم آمد ؟ نتیجهً آن همه پرسش و پاسخ خنجری برداشتن و به سینهً غول خفته فرو کردن بود، پرواز بود و در آسمان آبی غوطه ور شدن بود، اگر چه کمی دیر بود اما شاد و مسرور بودم از این رهائی، من نجات پیدا کرده بودم

تابلوی بالا یکی از نقاشی های " هدیه" دوستم در منچستر است (*)posted by فروغ at 1:00 PM 5 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو