27/06/2007


نخستین پائیزی بود که به روستای گلک نابینایم می رفتم ، وارد اتاقشان که شدم ، تنها تاریکی بود و دود هیزم سوخته داخل بخاری ، چند ثانیه طول کشید تا توانستم چشمانم را به تاریکی عادت دهم ، مادر گلگ با فانوس وارد شد؛
اول بعد ازظهر خونه می شه عین قبرستون
وقتی نشستم تازه متوجه پیرزنی شدم که گوشه اتاق در زیر پتوئی کز کرده بود و از گوشه چشمانش به من نگاه می کرد ؛ سری تکان دادم - هیچی نمی فهمه ، صبح تا شب کارش چرت زدنه . بفرمائید
بشقابی پر از پرتقال مقابلم گذاشت و ناگهان از جا پرید ، من هم از ترس با او پریدم ، چوب نازکی از زیر یک گاز سه شعله بیرون آورد ، رفت میان دو لنگه چوبی در ایستاد و فریاد زد - آهای جوون مرگ شده کجایی؟ معلمت اومده
بعد بلافاصله دوید تو حیاط رو برگرداندم ، چشمان آبی پیرزن می درخشید ، اشاره کرد تا پرتقالی بردارم ، آه خدایا ، این مرد است یا زن؟ انسان یا جن و پری ؟
با عجله پرتقالی از داخل بشقاب برداشتم و رفتم بیرون ، ترسیده بودم
*
بیرون از اتاق صدای برگ ها بود و پارس سگی از دور شیون گلک بند از بند دلم پاره کرد ، اگر می ماندم کتکی که خورده بود را از چشم من می دید وهرگز دل به درس نمی داد . تمام راه ، تا جاده را دویدم ، نمی خواستم گلک مرا ببیند ، التماس دردآلود دخترک ناقوس مرگ را در گوشم می نواخت
*
چند روز بعد پیرزن مرد . بعد از مرگ او، هر مرتبه که به منظور آموزش مفاهیم ساده زبان به خانه گلک نابینایم می رفتم پیرزن را می دیدم که گوشه اتاق نشسته و به چشمانم زل زده ، به حفره خالی چشمان گلک که نگاه می کردم چشمان آبی پیرزن را دوست نداشتم
+ نوشته شده در 17 Oct 2006ساعت 14:30 توسط فروغ
GetBC(1);
آرشیو نظرات

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو