28/06/2007




خون جلوی چشمامو گرفته بود، واقعاً فکر کرده بود من کی هستم؟ از کجا آمدم؟ در چه خانواده ای بزرگ شدم و آیا اصلاً در عمرم قابلمه دیدم یا نه، آن هم قابلمه هایی از این دست
تا دو روز سرم درد می کرد و عصبانی بودم، بیشتر از خودم که چرا در مقابل این کار سکوت کرده بودم و همانجا چند تا لیچار بارش نکرده بودم، مهمان هم بود که بود
زن و مرد ایرانی از آشنایان قبلی همسرم بودند، باران می آمد و آخرین روزهای ماه دسامبر را می گذراندیم، برای اولین بار با هم رفته بودیم تا از خانه های نوسازی که به منظور اجاره گذاشته بودند دیدن کنیم، تک و توکی از کارگران در گوشه و کنار مشغول کار بودند، از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تا خانه ها را از نزدیک ببینیم، به خانه ای در همان حوالی نزدیک شدیم، مرد آشنای ما از حیاط پشتی خانه آشپز خانه را برانداز کرد و گفت: عالیه
خانه خالی از سکنه بود، کسی آن اطراف نبود جز مرد میانسال انگلیسی که سر گرم تعمیر حیاط جلوی خانه خود بود، نگاهمان کرد ، آنجا غریبه بودیم و بدون وقت قبلی اجازه نداشتیم تا از خانه ها دیدن کنیم حتی از بیرون. تصمیم گرفتیم برگردیم که ناگهان دیدم زن سرش را داخل ظرف آشغال بزرگی که کنار خانه خالی از سکنه بود فرو برده و با تردید نگاهی به شوهرش انداخته و گفت: فلانی این قابلمه ها رو ببین
مرد توجه اش جلب شد و او هم سر خود را داخل سطل آشغال فرو برد و بعد از چند ثانیه گفت: برشون دارم؟ زن: نمی دونم ، اگه این مرده ، همسایه شون ببینه چی ؟
مرد: ببینه، به اون چه مربوطه؟
با تردید براه افتادند، من و همسرم جلو و آن ها هم پشت سر ما، چند لحظه بعد زن گفت: می گم دست نخورده بودند، من توشونو نیگاه کردم، فقط بیرونشون یه چند تا لکه چربی بود، انگار از اون دست ظرف هائی بوده که یه مدت زیاد بالای یخچال یا قفسه می مونند و لک چربی به خودشون می گیرن
مرد: اگه می خوای برم بردارم
زن: می ری ؟
مرد : آره
زن: مردِ نبینه
مرد دیگر مجال نداد و به طرف سطل آشغال خیز برداشت و قابلمه ها را به یک چشم بهم زدن بیرون آورد؛ قابلمه ها را تا ماشین گرفته بودند دستشان، بعد زن از من یک کیسه گرفته و آنها را داخل آن گذاشت
ما تازه عروسی کرده بودیم، می خواستند خانه ما را ببینند، به سمت خانه راه افتادیم، داخل ماشین سرم را به سمت شیشه بغل دستم چرخانده بودم و با خودم فکر می کردم، خدا بده شانس، چه دوستانی پیدا کرده بودیم! انگار که زن متوجه اشتباهش شده بود مرتب می گفت : من که قابلمه دارم، اینا رو برداشتم برای پونی، زن پیر همسایه مون، خوشحال می شه، تو دلم گفتم آره جون خودت، تو گفتی و من هم باور کردم
کاش ماجرا به همین جا ختم می شد اما زن نگذاشت، وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم پاهایش را کرده بود در یک کفش که الا و بلا باید این قابلمه ها رو با خودت ببری، نمی توانستم خودم را از دستش خلاص کنم، بازویم را دو دستی چسبیده بود و نمی گذاشت پیاده شوم، قسم می خورد که قابلمه ها دست نخورده اند و حالا که هر چهار تاشونو نمی بری پس دو تاشونو بردار. نگاهی از روی التماس به همسرم که داشت از آینه مقابل به این صحنه نگاه می کرد انداختم و گفتم : خواهش می کنم تو یه چیزی بگو و بلافاصله خودم را از چنگ زن بیرون آورده و از ماشین انداختم بیرون
اما وقتی بعد از در آوردن بارانی ام برای درست کردن چای به آشپزخانه رفتم با تعجب کیسه پلاستیکی قابلمه ها را گوشه آشپزخانه دیدم، این بار دیگر می خواستم از شدت عصبانیت فریاد بکشم که چرا همسرم کوتاه آمده و قابلمه ها را قبول کرده بود، سرم از شدت درد داشت می ترکید و شقیقه هایم تیر می کشید
وقتی همسرم برای بردن سینی چای وارد آشپز خانه شد شرمگین نگاهم کرد و گفت: از پسش بر نیومدم
در مدتی که آنها چای می خوردند صم و بکم ،لام تا کام حرف نزدم و به صفحه تلویزیون خیره شدم،
یکساعت تمام ساکت بودم انگار لال مونی گرفته بودم، تا این که مرد به زنش گفت مثل اینکه خانم حالشون خوب نیست، زحمت رو کم کنیم
از در که بیرون رفتند من هم با اکراه انگار که کیسه موش مرده ای رو در دست گرفته باشم، کیسه پلاستیکی قابلمه ها را برداشتم و دنبالشان راه افتادم، همسرم باید می رساندشان، بی صدا کیسه را روی صندلی عقب ماشین کنار زن گذاشتم و گفتم: از لطفتون ممنون ، ما قابلمه داریم، بهتره بدینش به پونی
با خودم گفتم خوب دیگه تموم شد، اما زن در جواب گفت: اینطوری که بد شد، ما دست خالی اومدیم دیدنتون، ببخشید.
همسرم دیگر مجال نداد و با سر اشاره ای به من کرد و گاز ماشینو گرفت و رفت
نمی دانم چه مدت همان جا نشسته بودم، روی یکی از پله های ورودی به محوطه بیرون ساختمان، باران خیسم کرده بود و معده درد بدی گرفته بودم، بدنم کوفته شده بود، انگار یکی کتکم زده بود
چه هدیه عروسی جالبی
+ نوشته شده در 9 Jun 2007ساعت 12:27 توسط فروغ
GetBC(45);
4 نظر

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو