01/04/2006

هادی


داشت از وحشت می مرد، هادی. پدرش او را صدا می زد، اما او از ترس، پشت خانه پنهان شده بود. باد تکه های کاغذ را به این طرف و آن طرف می برد، اگر پدرش می آمد و می دید که او باز نامه نوشته با کمربند به جانش می افتاد، به پدرش قول داده بود دیگر نامه ننویسد و حالا زده بود زیر قولش نمی دانست چه مدت آنجا ایستاده بود، دوباره پایش درد گرفته بود، روی نردبان چوبی که به دیوار تکیه داده شده بود نشست، اما همین که نشست پشت پایش سوخت، حشرهً ریز سیاه رنگی با شتاب از روی پایش جست زد، شپش بود، در یک چشم به هم زدن یکی شد دو تا و دو تا سه تا و ناگهان سیل شپش ها بود که به روی پاهای او جست می زدند و مرتب از این سو به آن سو می پریدند
***
ساعتی گذشته بود و اوهمانطورسرگرم کشتن شپش ها بود، آنها را می گرفت ومی گذاشت لای دو تا ناخن دستهایش و فشار می داد، صدای ترق تروق ترکیدن شکم شپش ها که بعضی از آنها خونی هم نوش جان کرده بودند آب از دهانش سرازیر کرده بود، یک عالم شپش کشته بود، داشت آنها را می شمرد که صدای بسته شدن در حیاط را شنید. با شنیدن صدای در، شپش ها را به حال خود گذاشت ، لباسش را تکاند و به آرامی از مخفی گاه خود بیرون آمد و به اتاق پدر سرک کشید. پدرش پنجرهً اتاق را باز گذاشته بود تا دود و دم تریاک بیرون برود، با دیدن پنجرهً باز اطمینان پیدا کرد که پدرش از خانه بیرون رفته است با خیالی آسوده دوباره برگشت
تکه کاغذ ها را جمع کرد و یک کبریت آورد و رفت داخل باغ و همهً آنها را آتش زد، کاغذ ها می سوختند، اول قهوه ای می شدند، بعد خاکستری و بعد از آن هم ، سیاه خیالش راحت شد، هیچ کس نمی فهمید او دوباره نامه نوشته است، اما بالاخره چه ؟ او باید یک نامه می نوشت و به مادرش می گفت که دوستش دارد و می خواهد نزد او برود، می خواست بگوید که پدرش او را کتک می زند و او دیگر نمی تواند نزد پدرش بماند، اگر می رفت پیش مادرش، کار می کرد و نان آور او می شد و مادرش دیگر مجبور نبود کار کند، شنیده بود مادرش از خانهً پدر بزرگش رفته است، کاش نشانی خانه اش را داشت اول باید به خانهً پدر بزرگش برود و از او نشانی مادرش را بپرسد، پدربزرگش مهربان بود، بخاطر داشت یک روز پدر بزرگش او را از زیر دست و پای مادرش که او را گرفته بود زیر مشت و لگد بیرون کشیده بود و برده بود بقالی آقا غلام و برایش بستنی چوبی کیم خریده بود و بعد با هم رفته بودند بازار و پدر بزرگش یک توپ پلاستیکی برایش خریده بود . پدر بزرگش حتماً می دانست مادرش کجا زندگی می کند، چند بار به کاظم گفته بود تا او را به آنجا ببرد اما هر بار کاظم بهانه آورده بود و گفته بود تا پدرت اجازه ندهد تو را نمی برم، کاظم تنها دوست او بود، از مدرسه اخراج شده بود، بچه ها ی مدرسه از بزرگ ترها شنیده بودند که مادرش زن خوبی نیست اما کاظم می گفت مردم به مادرش تهمت می زنند . در
یک دوچرخه سازی نزدیک خانهً پدربزرگ کار می کرد
***
نزدیک ظهر بود، باید می رفت مدرسه ، گرسنه اش شده بود، کاغذ سوخته ها را به حال خود رها کرد وخواست برود
تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند که صدای در را شنید ، در را که باز کرد، زن مستاًجر پشت در ایستاده بود
تو خونه ای ؟ پس چرا مدرسه نرفتی ؟
من ...
بابات خونه نیست ؟
نه رفته مغازه
از مدرسه در رفتی ، ها ؟ بابات می دونه ؟ ... با توام ... لال مونی گرفتی؟
هادی خودش را کنار کشید و زن مستاًجر خودش را انداخت داخل حیاط . چادر را که از سر برداشت دید پیراهن مادرش را پوشیده ، عنابی رنگ بود با گل های بنفش و سرخابی . همین طور که دور می شد می گفت
شنیدم بازم فیلت یاد هند ستون کرده ، اگه یک بار دیگه بابات بفهمه واسه مادر بی عاطفه ات نامه نوشتی تموم تنتو سیاه می کنه
هادی زن را دوست نداشت ، به محض اینکه زن رفت داخل اتاقش ، اوهم دوید و رفت داخل خانه ، کمربند پدرش به میخی از دیوار آویزان بود، ته ماندهً بوی تریاک هنوز باقی مانده بود ، به بوی تریاک عادت داشت، پنجره را بست و پرده را کشید تا زن مستاًجر هنگام عبور از حیاط او را نبیند ، گرسنگی و مدرسه از یادش رفته بود، سریع یک ورقه کاغذ از دفترش جدا کرد و نشست به نامه نوشتن ، قرار بود غروب کاظم بیاید و نامه ً مادرش را بگیرد و ببرد خانهً پدربزرگش هزار بار نوشت و پاره کرد ، دیکته اش ضعیف بود، هنوز کلاس دوم را تمام نکرده بود، دورش پر شده بود از مچاله های کاغذ ، سرانجام فقط نوشت
مامان نشانی خانه ات را بده به کاظم ، می خواهم بیایم تو را ببینم
هادی
فقط همین ، ننوشته بود دلش برای مادرش تنگ شده و اگر به حرف پدرش گوش ندهد و تریاک عزیز آقا ، دوست پدرش، که افلیج و خانه نشین شده بود را بموقع به او نرساند حسابی از پدرش کتک می خورد ، ننوشته بود که چند بار دمپائی های پدرش را پشت در اتاق
زن مستاًجرشان دیده بود و خیلی چیزهای دیگر را هم ننوشته بود
***
شب شده بود و کاظم هنوز نیامده بود ، ابری تیره چهرهً ماه را پوشانده بود ، حیاط تاریک بود، هادی خودش را مچاله کرده و پشت در حیاط نشسته بود و پنهان از چشم پدر، درحیاط را طوری باز گذاشته بود که کسی متوجهً باز ماندن آن نمی شد. امروز باز پدرش فهمیده بود که او نامه نگاری کرده است. از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود پلکش سنگین شده وخوابش می آمد ، سرش می سوخت و دهانش تلخ بود، گاه گاهی قطره ای خون از بینی جاری می شد و او با زبان خود ، آنرا از روی شیار لب فوقانی به داخل دهان برده مزمزه می کرد وهنگامی کهخوب با آب دهان قاطی می شد آن را قورت می داد
بوی تریاک داشت حالش را بهم می زد ، پایش دوباره درد گرفته بود ، بالاخره نفهمیده بود این درد پا که مدتیست از بالای ران تا پشت پاشنه کش می آید و نفسش را می برد چیست! اگر مادرش بود حتماً او را می برد دکترسایهً پدرش را از داخل اتاق می دید ، بلند می شد و دوباره می نشست اما این مرتبه آمده بود کنار پنجره و به سمت اتاق زن نگاه می کرد، برق اتاق زن خاموش بود، هادی خود را بیشتر مچاله کرد و در تاریکی حیاط مخفی شد، کف دستش خیس عرق شده بود، نامه ای را که نوشته بود در مشت داشت
ناگهان بخودش آمد ، در خانه باز شد و یک جفت پا را کنار خود دید . دمپائی های کاظم ! آنها را بخوبی می شناخت. خودش بود ، کاظم ، چه بی صدا آمده بودخوشحال شد ، سرش را بلند کرد ، زن مستاًجر بالای سرش ایستاده بود
چرا اینجا نشستی ؟ بلند شو برو تو، دوباره می افته به جونت ا
کاظم
کاظم چی ؟
اینا دمپائی های کاظمه ، نه ؟
خب که چی ؟ آره ! دمپائی های کاظمه ، پاک خل و چل شده مادر مرده
زن از کنارش گذشت و بدون معطلی، یک راست رفت به طرف دستشوئی ، بوی بدی می داد
سر در نمی آورد ، اگر زن کاظم را می شناخت پس کاظم هم زن را می شناخت ، اما چرا کاظم هیچوقت به او نگفته بود که زن را می شناسد؟ یادش آمد که چند مرتبه داخل مشت و دهان کاظم از همان آب نبات هائی دیده بود که پدرش می خرد و مزمزه می کند، او اجازه نداشت به آنها دست بزند، از کاظم پرسیده بود که آب نبات ها را از کجا خریده است اما کاظم بجای جواب دادن ، تنها خندیده بود . چقدر دندان های کاظم سیاه و زشت بودند
***
همان طور که نشسته بود دست به جیب خود برد، سه اسکناس پنجاه تومانی داشت ، با این پول می توانست به قدر کافی از آنجا دور شود، زن از دستشوئی بیرون آمد ونیم نگاهی به هادی انداخت و سری تکان داد و رفت به سمت اتاقش، در اتاقش را که بست
هادی بلند شد و پاورچین پاورچین به سمت پله ها رفت و کتانی هایش را برداشت و بدون معطلی از خانه زد بیرون
کوچه سیاه بود، مشتش را باز کرد، کاغذ نامه خیس شده بود، نگاهی به آن انداخت و آن را پرت کرد داخل آب لجنی که از میان کوچه می گذشت، سپس با قدرت هر چه تمام تر دوید و از آنجا دور شد
فوریه 2003
posted by فروغ at 3:15 PM 2 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو