27/06/2007



بابک مدیریت می خوند، از صبح تا ظهر دانشگاه و شب ها هم تو یه رستوران کار می کرد
اون شانسش خونده بود و اقامت گرفته بود اما من هنوز اندر خم یک کوچه، این در و اون در می زدم، کالج رو تموم کرده بودم و منتظر بودم تا جواب بگیرم و برم دانشگاه، اجازه کار هم نداشتم، تا اینکه یک روز به طور اتفاقی صاحاب کار آینده امو تو خونه بابک دیدم، قرار بود داماد آینده شون بشه، شنیده بودم مغازه داره، به بابک گفتم وساطت کنه و بهش بگه تا برم پیشش کار کنم، بابک هم بهش گفت و اونم منو برد کنار دستش شاگردی؛ همهً کارها از تمیز کردن مغازه تا پاک کردن شیشه ماشینش و حتی گاهی خرید خونه اش، به عهدهً من بود، به همه گفته بود این محسن، یعنی من، شازده پسره، هیشکی نبایستی از گل بالاتر بهش بگه اما خودش هر وقت که سرحال نبود تا دلت بخواد فحش و فضیحت بارم می کرد، من شده بودم مدیربدون اجر و مواجب و پادوی مغازه اش تا اینکه زیر پام نشست و حسابی هوایی ام کرد و گفت تا کی می خوای بلاتکلیف باشی و سیاه کار کنی؟ خلاصه دردسرتون ندم، فوت و فن رفتن به کانادا رو یادم داد و گفت که اگه گیر پلیس افتادم همه چیزو انکار کنم و خلاصه چی بگم و چی نگم
از شما چه پنهون، دور از چشم همه فلنگ رو بستم و رفتم کانادا وازاونجائی که شانس هیچوقت در
خونه مو نزده بود گیر پلیس کانادا افتادم و با اولین پرواز برگشتم انگلیس اما این دفعه به اجبار، دیگه نه رنگ خونه مو دیدم و نه رنگ وسایلمو و نه رنگ صاحاب کارعزیزمو، فردا که بیاد درست صد وهشتاد و شش روزه که تو زندانم وهر یکشنبه منتظر بابکم که بیاد ملاقاتم واز این در و اون در حرف بزنه تا دلم واشه، روم نمی شه به بابک بگم بابا این فامیلتون راه بهتری برای از سر باز کردن من نداشت که اینطوری دستمونو گذاشت تو حنا وانداختمون گوشه زندون
***
+ نوشته شده در 23 Oct 2006ساعت 2:9 توسط فروغ
GetBC(4);
آرشیو نظرات

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو