27/06/2007

می دونی امشب دلم بدجوری هوای طرف های خودمونو کرده، یاد قدیما افتادم، دلم واسه شنیدن بوق ماشین عروس ودوماد وبوق زدن های دوست وآشنا وفامیلی که پشت سرشون ویراژ می دادن ودیدن پسرهای جوون فامیل که ازماشینها و موتورها آویزون می شدن لک زده، دلم واسه منقل کوچک ننه سلطان و بوی اسپندش توعروسی فامیل تنگ شده، نقل ونباتی که روسرعروس خانوم ها وشاه دومادها می ریختن، روح آدموزنده می کرد، یادمه توعروسی خواهرم کلی مایکلی رقصیده بودم ویه عالمه شاباش گرفته بودم اماالان نمی تونم حتی توخواب هم دستاموازشدت درد تکون بدم
اینجا، تو دیارغربت هرگز صدای بوق ماشین عروس نمی شنوی، تو خیابون وکوچه و بازارهم کسی بوق نمی زنه حتماً می پرسید چرا من حال وهوای عروسی به سرم زده، خوب طبیعیه، وقتی هرروز وهر شب به آدم زنگ بزنن که بابا چه نشستی که دختره از دست مون رفت خوب آدم هوائی می شه دیگه ازشما چه پنهون یه زمانی پدربزرگ هامون، ناف مونو به اسم هم بریده بودند، من ودخترعموجانم رومی گم، اما سرورم که شما باشید ما یکی تصمیم گرفتیم مهاجرت اختیار کنیم وترک یار ودیاراما دخترعموجان بنده نه، همونجا موندن ورفتن دانشگاه وهی نامه پشت نامه که دلم تنگ شده، کی
برمی گردی؟ منم هرروزهی لاف پشت لاف که درسم تموم بشه برمی گردم، بچهً پرروئی هم نبودم که بهش بگم دخترخوب برو دنبال زندگیت وبا هرکسی که فکر می کنی خوشبخت می شی ازدواج کن
داداش بزرگه ما هم هروقت زنگ می زنه، می گه اگه اونجا اینقدر خوبه و نمی خوای برگردی، کار و بارما رو درست کن تا ما هم بیائیم، پسرخاله ها ودائی ها و پسرعمه ها وعموها هم حسابی سلام می رسونند و التماس دعا دارند
امروز که از کار برمی گشتم خونه، بارون می زد تو صورتم و گوشام از سرما کرخت شده بود کلی منتظراتوبوس ایستادم، دست و پام یخ زده بود، فکرمی کردم تواین بهشت غربت شدم یه آدم مقوائی، اگه داداشم می دونست اونجائی که کار می کنم سقف نداره، دوتا پا داشت، هشت تای دیگه هم ازبزرگ های فامیل قرض می کرد ومی اومد اینجا وهر طوری شده منو برمی گردوند
خلاصه مطلب این که، مدت ها بود راجع به این قضیه با خودم جنگ داشتم، از یه طرف دلم
نمی خواست دل دخترعمومو بشکنم، ازطرف دیگه نمی تونستم ازاین جا دل بکنم، راست می گن آدم هر جا بمونه به همونجاعادت می کنه، این بود که تصمیم گرفتم دلموقرص کنم و به خونواده ام بگم که اجازه بدن دخترعمو بره دنبال سرنوشتش
خیلی تلخه، آدم توغربت بعضی وقت ها حس می کنه دستش به هیچ جا بند نیست، همه از توصحبت
می کنند که شانس بهش رو آورد ورفت انگلیس وزندگی ئی بهم زده که نگو و نپرس، ماشین مدل بالا و خونه و مدرک تحصیلی و کار تمام وقت و حقوق بالا، تازه لهجه وصحبت کردنش هم ازخود انگلیسی ها بهتر شده! دیگه خبر ندارن ماشینم از دور خارج شده و اوراقش کردن ودوماهه که به علت اجاره خونهً بالا، هم خونهً یکی ازدوست های قدیمی شدم و قصهً تحصیل تو دانشگاه هم که از اولش واسه دلخوشی دخترعموم ساخته بودم واز کارم هم دیگه نپرس ونگو و لهجه و صحبت کردنم هم که بماند، بدتر ازآپاچی های تو فیلمهای سرخپوستی

حالا امشب دخترعموم عروس شده، حتماً یه تاج گل فریبا گذاشتن رو سرش و یه دسته گل زیبا هم دادند دستش، همه می زنن ومی رقصن وشادن که بعد ازمدت ها یکی ازدخترهای فامیل عروس شده
دختر عموهم رفت خونه بخت، منم اینجا تو این غربت بختمو دارم با یه خط کش بزرگ اندازه
می گیرم، نمی دونم اسمشو چی بذارم؟ عادته یا سرنوشت؟ اما خودمونیم حداقلش اینه که من
خط کشه رو دستم گرفتم تا اندازه بگیرم، بعضی ها تا آخرعمرشونم خط کش بختشونو نمی گیرن دستشون
عروسی ات مبارک دخترعموجان
زمستان 2۰۰۳

+ نوشته شده در 8 Nov 2006ساعت 19:19 توسط فروغ
GetBC(12);
آرشیو نظرات

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو